ماه رخسارش همی در غالیه پنهان شود

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
ماه رخسارش همی در غالیه پنهان شود

زلف مشکینش همی بر لاله شادروان شود


دردم آن روی است و درمانم هم از دیدار او

دیده ای دردی که در وی بنگری درمان شود


نه شگفت است ار بگردد زلف جانان جانور

گونه ی رخساره ی جانان بدو در جان شود


گر بخندد یک زمان آن لب شکر گردد گران

ور بجنبد یک زمان آن زلف مشک ارزان شود


ور کنی صورت به جان اندر لبش را تو به وهم

جانت از رنگ لبش همگونه ی مرجان شود


حلقه ی زلفش اگر دعوی به رنگ کفر کرد

نور رخسارش همی اسلام را برهان شود


بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون

مانوی را حجت اهریمن و یزدان شود


هجر او ز امید وصل او بود شیرین چو وصل

وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران شود


جز بهشتی هست آن رخسار جان افزای او

وانچه بفزاید هم از نادیدنش نقصان شود


خواست دستوری ز رضوان تا بهشت آید فرود

تا به باغ نو به عالی مجلس سلطان شود


خسرو مشرق یمین الدوله آن کز یمن او

هر چه دشوار است بر دولت همی آسان شود


گر به جان بر خشم گیرد لحظه ای شمشیر او

کالبد بر جان های زندگان زندان شود


اصل آبادانی و ویرانی اندر تیغ اوست

زو شود چیزی اگر آباد اگر ویران شود


تیغ خسرو را دو برهانست هر دو ساعتی

کفر کان برهان ببیند ساعتی ایمان شود


صلح را همچون دعای عیسی مریم بود

جنگ را همچون عصای موسی عمران شود


داد را گر گرد برخیزد ز شادروان او

همچو عقل روشن اندر جان نوشروان شود


مدحش اندر طبع های شاعران لؤلؤ شده

همچنان کاندر صدف ها قطره ی باران شود


از فزونی عکس روی زرد اعدا روز جنگ

تیغ او نشگفت اگر مر زعفران را کان شود


مرگ بدخواهان او را از دو گونه گشتن است

صورتش یکسان بود گر این شود گر آن شود


چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان

چون عدو زو دور شد بر تیر او پیکان شود


گر ز آهن تن کند بدخواه او در کارزار

باد خوش چون بر تن او بگذرد سوهان شود


تا که مهمان شد به نزد جسم او شمشیر شاه

جانش اندر کالبد نزد اجل مهمان شود


هر کجا خذلان بود با عدل او نصرت شود

هر کجا نصرت بود بی عزم او خذلان شود


گر به رنج اندر نهی امنش همه شادی بود

گر به حفظ اندر نهی بیمش همه نسیان شود


ای خداوند خداوندان ملک و سروری

سروری و ملک بی تدبیر تو حیران شود


جشن نو در باغ نو نو دولت و شادی بود

هر دو نو مر دولت نو را همی ارکان شود


این بهشت بر زمین شاها تو را فرخنده باد

تا به بختت فرخی با این بنا بنیان شود


آسمان راضی بباشد گر بخوانیمش بهشت

ساکنش نیز از رضای تو همی رضوان شود


تا همی خضرای او بر گنبد خضرا بود

تا همی ایوان او بر مرکز کیوان شود


تا جهان باشد تو باشی شهرگیر و شهریار

کاین جهان ار بی تو ماند سخت بی سامان شود