پدید آرد آن سرو بیجاده بر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
پدید آرد آن سرو بیجاده بر

همی گرد عنبر به بیجاده بر


ز روی و ز بالا و زلف و لبش

خجل شد گل و سرو و مشک و شکر


بت و ماه را نام خوبی مده

که او از بت و مه بسی خوبتر


گره دار زلفش حجاب سمن

زره دار جعدش نقاب قمر


سمن باشد و ماه لیکن چنین

نباشد گره بند و حلقه شمر


همی زلف برتابد از بیم آنک

درو گم شود ار نتابد کمر


بدیده در از دیدن روی او

نگار است گویی به جای بصر


به مغز اندر از آتش عشق او

شرار است گویی به جای فکر


ز تیمار او سال و مه مانده ام

ز دل گشته نومید و جان در خطر


نگاهم که دارد ز بیداد او

مگر خدمت خسرو دادگر


ملک نصر بن ناصر الدین کزو

جهان پر هنر شد هنر پر عبر


نشسته است رایش به جای خرد

گرفته است عزمش نشان ظفر


پذیره شود جود او پیش آن

که دیبا برون آید از شوشتر


چو ماران ضحاک تیرش همی

نخواهد غذا جز همه مغز سر


چو مایه برند از کفش زر و سیم

کفش کان سیم است یا کان زر


به عصیان کسی گر در او بنگرد

شود مژه در چشم او نیشتر


ایا امر تو رسته اندر قضا

ایا قدر تو بسته اندر قدر


ثناگوی کان مدح تو را

هم از لفظ تو برگزیند درر


ز رسم تو آموختم شاعری

به مدح تو شد نام من مشتهر


که بودم من اندر جهان پیش ازین

که را بود در گیتی از من خبر


ز جاه تو معروف گشتم چنین

من اندر حضر نام من در سفر


ز مال و ز نام تو دارم همی

هم اندر سفر زاد و هم در حضر


هزار آفرین باد هر ساعتی

بر آن خلق و آن خلق و رسم و سیر


ز فضل تو بر هر زبانی سخن

ز خیر تو در هر مکانی اثر


نه بی جاه تو ملک را قیمت است

نه بی خدمت تو جهان را خطر


ز فرزانگی رای تو منتخب

وز آزادگی رسم تو مختصر


کمر بسته دیدم تو را زین سپس

نگویم که دریا نبندد کمر


ز تدبیر توست آهن از بهر آن

که هم نفع سازند ازو هم ضرر


بدو در موافق فزایند خیر

بدو در مخالف فزایند شر


ایا پادشاهی که تخم سخا

پراکندی اندر بلاد و کور


به حزم بداندیش بر عزم تو

بخندد همی چون قضا بر قدر


سده است امشب ای شاه دادش بده

بدو گوهر و هر دو از یکدگر


یکی آنکه مر چوب را پیش تو

کند ساعتی توده ی معصفر


زبانه اش بدود اندر آید چنان

که صبح اندر آید بروی سحر


فلک نی ولیکن چو عالی فلک

شجر نی ولیکن چو زرّین شجر


مشجر به یاقوت و رخشان ازو

جهان سر به سر خاور و باختر


دگر آنکه گر دربیامیزد او

در اندیشه از شادی آرد حشر


ز تبت به مغز اندرش کاروان

ز عسکر به طبع اندر او را شکر


بدیل جوانی حریف ظریف

معین سخاوت رفیق هنر


چو اخلاق تو از محامد غنی

چو آثار تو از فواید زبر


بدان جسم خوش کن بدین شاد جان

بدین دست یاز و سوی آن نگر


تو پیرایه ای دولت و ملک را

بمان تا بماند به گیتی مدر


گشاده به طبع و گشاده بدل

گشاده به دست و گشاده بدر


به شادی بباش و به نیکی بزی

به رادی ببخش و به شادی بخور