عارضش را جامه پوشیده است نیکویی و فر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
عارضش را جامه پوشیده است نیکویی و فر

جامه ای کش ابره از مشک است و ز آتش آستر


طرفه باشد مشک پیوسته به آتش ماه و سال

و آتشی کاو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر


چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش

که برون نتواند آمد حلقه هاش از یکدگر


هر که مشک نیک و دیبای نکو خواهد همی

معدن هر دو منم پس گو بیا وز من ببر


زانکه تا زلفین او بوییدم و دیدم رخش

مغز من تبت شده است و دیدگانم شوشتر


کین و مهر ار نه یکی باشد بر غمزش چرا

من بر او بر مهربانم او به من بر کینه ور


مهرش اندر جسم من آمیخته شد با روان

چهرش اندر چشم من آمیخته شد با بصر


گشتم از عشقش چنین ناپارسا بر خویشتن

پارسا گردم به مدح شهریار دادگر


خسرو مشرق یمین ملت فرخ نشان

داور مغرب امین دولت پیروزگر


آنکه در هر چیز دارد رسم همچون نام خویش

و آنکه در هر کار دارد کام چون نام پسر


اصل نیک از فرع نیک آید نباشد بس عجب

همچنان آید پسر چون همچنین باشد پدر


عقل ازو شد نیکنام و علم ازو شد رهنما

فضل ازو شد پیشدست و فخر ازو شد منتشر


عقل را ماند که خلق از خاک باشد او ز نور

علم را ماند که معنی زیر باشد او زبر


دست ها زو پر درم شد لفظ ها زو پر ثنا

چشم ها زو پر عیان شد گوش ها زو پر خبر


ای بزرگ بی نهایت ای امیر بی خلاف

ای جواد بی ملامت ای کریم بی مگر


ای به تو نیکو مروّت ای به تو زیبا ادب

ای به تو پاینده شاهی ای به تو خرّم بشر


غایت اجلال و جاهی رایت اقبال و بخت

آیت شادی و ملکی حجت عدل و ظفر


جز تو گر شاه است شاهی این مثل باشد چنانک

یک میان بسته است زنار و یکی دارد کمر


پیش مردان ملک را نبود خطر لیکن به ملک

چون تو باید پر خطر تا ملک ازو گیرد خطر


معدن گوهر بود آری صدف لیکن همی

قطره ی باران بباید تا درو گردد گهر


همچنان خواهی که رانی کار گیتی را همی

آدمی چون تو نباشد یا قضایی یا قدر


هر زمان شاها در آثار تو گیتی گم شود

کاندر آن گیتی ازین گیتی تو را بیش است اثر


دل نه زان ماند ز مدح تو که نندیشد همی

آرد اندیشه ولیکن تو نگنجی در فکر


تا نکاری هیچ تخمی برنیاید در جهان

مدح تو تخمی است کاید چون بیندیشی به بر


پرخطر باشد ز تو بدخواه و در نعمت ولی

تو چو بحری کاندرو هم نعمت است و هم خطر


از سفر کردن چنان گردی که تا گیتی بود

نام نیک تو نباشد جاودان جز در سفر


هر شبی چندان زمین برّی که هر ماهی فلک

هر مهی چندان فلک بینی که هر سالی قمر


برحذر باشند مردم از صروف روزگار

خود صروف روزگار از توست دائم بر حذر


بر سخن گویان دو دست تو همی بارد درم

بر سخن جویان زبان تو همی بارد دُرر


تا همی گردد سپهر و تا همی پاید زمین

تا همی تابد نجوم و تا همی روید شجر


پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای

نیکنامی ورز و چاکر پرور و دشمن شکر