سلیمان بن داود

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲
03 February 0880

                                                                      چون خدای بزرگ داود را بر گرفت سلیمان بجای پدرپیغمبر و پادشاه شد و خدای پری و آدمی و بادها وابر مرغ و درندگان را بفرمان او گذاشت و پادشاهی بزرگی چنانکه در کتاب عزیزش فرموده است باو اد یوآب سپهسالار جنگهای داود و جمعی از یارانش با برادران سلیمان همراه شدند تا پادشاهی سلیمان را تبا سازند و سلیمان همۀ انها را کشت و برادرش « ادونیاس» را نیز کشت و پادشاهی سلیمان روبراه و سلطنتش پایدار گشت.                                                                                                              سلیمان دختر فرعون پادشاه مصر را بزنی گرفت و در شهر داود با او عروسی کرد انگاه بنی اسرائیل را فراهم ساخت تا قربانی بگذراند پس هزار ذبیحه قربانی نمود . سلیمان شبی در خواب دید که گویا خدا باو میگوید: « آنگه دوست داری بخواه تا بدهمت» سلیمان گفت پروردگار تو بودی که نعمت بزرگ به داود دادی و بنده ات سلیمان را پس از او پادشاه گردانیدی پس مرا دلی دانا عطا فرما تا بداد داوری کنم و نیک و بدرا باز شناسم خدایش گفت چون که این چیز را خواستی و دولت نخواستی و جان دشمنانت را نخواستی و درازی عمر طلب نکردی بلکه حکمتی خواستی تا انصاف و داوری را بفهمی اینک دعای تورا مستجاب کردم و دلی دانا وبینا بتو دادم که پیش از تو کسی را نبوده و پس از تو هم کسی مانند تو نخواهد بود انچه را هم نخواستی یعنی دولت و شکوه و جلال همه را بتو دادم اکنون ترا اگر براه من روی و فرایض و شرایع مرا چون پدرت داود نگهداری عمرت را دراز و شانت را بزرگ گردام . سلیمان برای داوری می نشست و در میان بنی اسرائیل داد رسی میکرد و از حکمت و دادگری او در داوری و گفتار و شیوائی سخنش در شگفت میشدند.                                                                                     سلیمان را سرداران و زیروانی بود نویسندگان و وکلائی داشت وزیر سلیمان « زابدوبن ناتان» و سر لشکردار لشکرش بنایا پسر یویادع وناظر و خزانه دارش ابیشار و رئیس با جگیران ادو نیر ام پسر عبدا بود وسلیمان را دوازده وکیل بر بنی اسرائیل بود آذوقۀ روزانۀ در بار سلیمان سی کر آردسفید نرم و شصت کُر بلغور و ده گاو پرواری و بیست گاو از چراگاه و صد گوسفند بود و چهل هزار آخیه داشت که اسبهایش بدانها بسته میشد و خود شیفتۀ اسب بود که خدای متعال قصه اش را در این باب آورده است.                    سلیمان ساختمان بیت المقدس را آغاز کرد و گفت خدا پدرم داود را فرمود خانه ای بنا کند و او بجنگلها گرفتار بود پس خدا باو وحی فرمودکه پسرتسلیمان خانه را بنام می خواهد ساخت انگاه سلیمان فرستاد تا چوپ صنوبر و چوپ سرو فراهم نمودند سپس بیت المقدشس را از چوپ بنا کرد و آنرا استوار ساخت و اندرون دیوار های خانه را با چوپهای منبت پوشانید و برای انها هیکلی زرنگار ساخت که افرازهای طلا در ان بود سپس تابوت سکینه رابرداشت و در هیکل نهاد در میان تابوت همان در لوحی بود که موسی نهاده بوده و چون سلیمان تابوت سکینه را در جایش نهاد در حضور تمامی جماعتهای بنی اسرائیل پیش روی هیکل استاد و خدا را تسبیح و تقدیس گفت و نعمتهایش را که سلیمان را پادشاه بنی اسرائیل گردانید و بنای بیت المقدس بر دست او بانجام رسانید ستود بین اسرائیل نزد سلیمان فراهم میشدند و او میگفت : « خجسته و بلند پایه باد پروردگاری که آسایش را به اسرائیل بخشید و گفته های شایسته او بانجام رسید و چیزی از آن وعده ها که بواسطۀ بندۀ خود موسی داده بود بزمین نیفتاد از خدا میخواهیم چنانکه  با پدران ما بود باما باشد و مارا ترک نکند و بخود وانگذارد , دلهای مرا بسوی خود گرداند تاراهی را که میخواهید برویم واوامر و فرائض و احکام وعهدهای اورا که پدران ما را بدان امر فرموده بود نگاه داریم گفتار ارا نزدیک بخود و پسندیدۀ خود قرار دهد و دلها مارا سالم نگهدارد تا نگهبان امر اوباشد چون سلیمان از بنای  بیت المقدس فارغ گشت جشنی گرفت و قربانیها کرد و چهارده روز باین کار اختصاص داد و در حضور همۀ بنی اسرائیل پس از غذا دادن بآنها ایستاد و خدارا تقدیس و تسبیح گفت و چون فارغ گشت خدا باو وحی کرد دعای تورا شنیدم و قربانی تورا دیدم ع اکنون اگر همیشه بفرمان من باشی پادشاهی تو و فرزندانت را بهم پیوسته سازم و این خانه را تا انجام روزگار مقدس شناسم و اگر از فرمان من رو بگردانید یا یکی از ما عهدهای مرا بشکند پادشاهی اورا بگیرم و این خانه را تا انجام روزگار ویران سازم.                                                                                                                           بلقیس ملکۀ شهر سبا بدربار سلیمان آمد و داستانانش همان است که خدا در قرآن مجید فرموده است . بلقیس با شترانیکه بار آنها طلا و عنبر بود به اورشلیم وارد شد و  به سلیمان گفت آوازۀ تورا شنیدم و باور نمیکردم تا اینکه راستی انرا بچشم خود دیدم . آنگاه بلقیس بشهر خود باز گشت . سلیمان شیفتۀ زنان بود و بطوریکه گغته اند هفتصد زن گرفت که یکی از آنها دختر فرعون پادشاه مصر بود وزنانی از عمونیان و زنانی از موآبیان جباران شام و زنانی از ادومیان و جثانیان و صیدانیان و زنانی از امتهائیکه  خدا بنی اسرائیل را از آمیزش با انها نهی کرده بود که همۀ آنها هفتصد  زن بودند . زنی از زنانا سلیمان تمثالی با انان نهی کرده بود که همۀ انها هفتصد زن بودند . زنی از زنان سلیمان تمثالی بصورت پدر خود ساخت و زنان دیگر هم که دیدند کار اورا کردند پس خدا سلیمان را بازخواست کرده باو گفت در خانۀ تو بتها پرسته میشود و تو را بخشم نمی آورد ! اکنون پادشاهی تورا بیگرم و عزت را از دست تو بیرون کنم و اسباط بنی اسرائیل را از فرزندانت پرا کنده سازم لیکن حق پدرت داود را در باره است نگهدارم و تا زنده ای پادشاهی تورا  بیگرم و عزت را از دست تو بیرون کنم و اسباط بنی اسرائیل را از فرزندانت پراکنده سازم لیکن حق پدرت داود را در باره ات نگهدارم و تازنده ای پادشاهی را از تو نگیرم و همۀ اسباط را از فرزندانت پراکنه نسازم و دو سبط را در دست فرزندات بگذارم تا نام تو از میان نرود.                                                                                                                                    سلیمان روزی روی تخت زرین گوهر نشان خود نشسته بود که انگشتری از دستش  افتاد و دیوی از دیوها آنرا گرفت و بدست کرد و سلیمان را از تختش دور کرد و روی ان نشست و جامه های سلیمان را ربود و خود پوشید . سلیمان بیچاره رو براه نهاد در حالیکه جامه ای از پشمین بر تن و نیی در دست داشت و از مردم خوراک میخواست  و میگفت من پادشاه بنی اسرائیلم که هدا پادشاهایم را گرفت پس هر کس می شنید استهزاء می نمود و گفتارش را باور نمیکرد . سلیمان نزد ماهیگیران کنار دریا میرفت و از آنها خوراک میخواست . آصف وزیرستان و دیگران کار ان دیور ار بر خلاف گذشته سلیمان یافتند و اورا ندیدند که خدا را یاد کند , آن دیوهم گریخت  و انگشتری را در دریا انداخت و سلیما چهل روز از پادشاهی بر کنار بود و پس از چهل روز در کنار در یا سرگردان راه میرفت که یکی از ماهیگیران باو گفت ای دیوانه بیا و این ماهی را بگیر . پس یک ماهی گندیده باو داد و سلیمان آنرا کنار دریا برد و پاکیزه کرد و شکمش را شکافت و در اندرونش ماهی دیگری دید شکم ان ماهی را هم شکافت و انگشتری خودرا در درونش یافت و بدست کرد , انگاه خدارا سپاس گفت و پادشاهی اورا خدا باو باز داد و چنانکه خدای متعال فرموده است اورا بر بنی اسرائل پادشاهی داد و مرغ و پری و ادمی را بفرمان او در اورد و چهل سال برای او دست بنهر های  شگفت اور میزدند و کاهخای بلند میساختند و در هر کاری گوش بفرمان او بودند . سپس  سلمیان .فات کرد و پهلوی میساختند و در هر کاری گوش بفرمان او بودند . سپس سلیمان و.فات کرد و پهلوی قبر داود بخاک سپرده شد . سلیمان روزی که پادشاه شد دوازده ساله  روزی که مرد پنجا و دو ساله بود.