یعقوب بن اسحاق

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲
03 February 0880

 سپس اسحاق به یعقوب گفت تو پیغمبر خدائی و فرزندان تو پیغمبران انندخدایت خیر و برکت داده است و اورا فرمود تا فدان که جائی است در شام رود . یعقوب به فدان رفت و در انجا بر سر چاه زنی دید که گله گوسفندی دارد و میخواهد گوسفندان خود را آب دهد و سنگ بزرگی بر سر چاه است که جز چندین مرد بلندش نکند. زن را پرسید که باشی گفت منم دختر لابان و لابان خالوی یعقوب است . پس یعقوب سنگ را بغلطانید و گوسفندان او را سیراب کرده و نزد خالوی خود رفت . لابان او را به یعقوب داد . یعقوب گفت  نامزد من راحیل خواهرش بود لابان گفت این بزرگتر است  و راحیل را نیز بتو میدهم . پس یعقوب هر دو را گرفت و اول بالیا عروسی کرد و او روبیل و شمعان ولاوی و یهوذا و اشاجر و زفولون و دختری بنان زایید . سپس خالویش دختر دیگرا خود راحیل را باو داد و راحیل نامزاد ماند و براو دشوار امد . سپس خدای متعال یوسف و بنیامین را بخشید و یعقوب و یعقوب زلفا کنیز لیا را بزنی گرفت و از و کاذ و آش و نفتالی متولد شدند و کنیز راحیل نیز گرفت و اودان را زایید بعضی گفته اند که بعقوب راحیل را پیش از لیا گرفت و اهل کتاب گویند ه ردو با هم در یک زمان گرفت پس راحیل مرد و لیا زنده بود و یعقوب یوسف را از سایر فرزندان خود بیشتز دوست میداشت چرا که از همه زیباتر بود و مادرش را نیز از همه زنانش بیشتر دوست مداشت . پس برادران بر او حسد ورزید با خود  بصحرایش بردند و داستان آنها همان بود که خدای متعال در کتاب عزیز خود فرموده است . تا آنکه یوسف فروخته شد و گرفتار بردگی گردید و چهل سال از پدرش دور ماند تا خدا او را به پدر باز گردانید و چنانکه خدا در قرآن مجید فرموده است یوسف همه را در مصر فراهم آورد . در مصر برای یوسف چندین فرزند متولد گردید و یعقوب هیفده سال در مصر اقمات داشت و چون مرگش فرا رسید یوسف را فرمود که اورا در مصر دفن نکنند . یعقوب در صدو چهل ساللگی وفات کرد.