اگر چه کار خرد عبرت است سرتاسر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
اگر چه کار خرد عبرت است سرتاسر

نگر چگونه بماند همی خرد به عبر


ز کار خسرو مشرق خدایگان بزرگ

یمین دولت و پشت هدی و روی ظفر


به معدنی که همی وهم حاسبان نرسد

همی رساند شاه جهان سپاه و حشر


ز باد و مرغ همی بگذرد چو باد و چو مرغ

ز دشت بی هنجار و ز رود بی معبر


به حمله لشکر او آن کند که باد به طبع

به پای مرکب او آن کند که مرغ به پر


مصاف لشکر او بین که باد و باران اند

به ابر ماند کاندر هوا بودش ممر


چو برگشاد علم را و برنشست به باد

چه کوه و قلعه به پیش آیدش چه بحر و چه بر


وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه

بسان رشته ددو در شود به وقت گذر


همیشه پایگه و جای او رکاب و حناست

چنانکه بستر و بالینش جوشن و مغفر


نه طبع او بشکیبد ز حرب یک ساعت

نه دست او ز عنان و ز نیزه و خنجر


به مغزش اندر فکرت بود الیف قتال

به چشمش اندر دیده بود رفیق سهر


ز حرص جنگ بسازد گرش بباید ساخت

ز دست خویش حسام و ز روی خویش سپر


از آنکه خدمت شاه زمانه کرده بود

رسوم و سیرت او دیده و گرفته هنر


عجب مدار که نامرد مردی آموزد

از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سیر


به چندگاه دهد بوی عنبر آن جامه

که چند روز بماند نهاده با عنبر


خدایگان جهان اینکه تا جهان بوده است

از او بزرگتر از خسروان نبسته کمر


از آن رود همه ساله به دشت و بیشه که هست

به دشت پیل شکار و به بیشه شیر شکر


ز عمر نشمرد آن روز کاندرو نکند

بزرگ فتحی یا نشکند در آن لشکر


دلی که راهش جوید نیابد آن دانش

سری که بالش جوید نیابد او افسر


همی درخت نماند ز بس که او سازد

ازو عدو را دار و خطیب را منبر


چو شد به دریا آب روان و کرد قرار

تباه و بی مزه و تلخ گردد و بی بر


ز بعد آنکه سفر کرد چون فرود آید

به لطف روح فرود آید و به طعم شکر


ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز

نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر


همیشه باد خداوند خسروان پیروز

چنانکه هست ستوده به منظر و مخبر


جهان به منظر او تازه باد و ز یزدان

به ساعتی دو هزار آفرین بر آن منظر


گذشته باد ز هرچ آرزو کند چو سخن

رسیده باد به هرچ آرزو کند چو فکر


بتی که قبله ی کافر بود سپرده بپای

بتی که قبله ی عاشق بود گرفته ببر