چنان باشد بر او عاشق جمالا

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده

چنان باشد بر او عاشق جمالا

که خوبی را ازو گیرد مثالا


اگر خالی شد از شخصش کنارم

خیالش کرد شخصم را خیالا


بدی را از که رنج آید که خوبان

بیارامند در ضلّ ضلالا


من از بس حیلت چشمش ندانم

که نرگس را که دادست احتیالا


دل من دایره گشت ای شگفتی

مر او را نقطه آن دلبند خالا


دلا گشت از فراق سر و سیمین

قد سرو تو از ناله چو نالا


اگر چه من ز عشقت رنجه گشتم

خوشا رنجا که نفزاید ملالا


خیانت را ز زلفش اعوجاج است

امانت را ز قهرش اعتدالا


اگر زلفش برد آرام جانم

که برد از زلف او آرام حالا


چرا از یار بد عشرت سگالی

ز مدح شاه نیک اختر سگالا


سپهبد میر نصر ناصرالدین

که رسمش پادشاهی را کمالا


همه گفتار او فصل الخطاب است

همه کردار او سحر حلالا


نه در گیتی مقالش را مقام است

نه در فکرت مقامش را مقالا


همه دانش به لفظش بر عیان است

همه صورت به جودش بر عیالا


به نظم مدح او بر طبع شاعر

سخن گیرد به معنی بر دلالا


ز شرح جود شکرش بس نمانده است

که جان بر جانور گردد و بالا


به پای همت او پرنساید

اگر فکرت برآرد پرّ و بالا


منال از بینوایی کز منالش

نماند هیچ دانا بی نوالا


زهی کفش که از درویش بر مال

بسی عاشق تر آمد بر منالا


چه با آتش گرفتن بند کشتی

چه با شمشیر او کردن جدالا


به تیغ آنگه سر گردنکشان را

هی زد تا بیاسود از قتالا


ز بس بر صورت بدخواه رفتن

مر اسبش را مصور شد نعالا


ز تیرش گر مخالف دیده جوید

به چشم اندر بیابد چون نصالا


نداند حد فضلش را کسی کاو

بسنجد کوه و بشمارد رمالا


چو سایل دید چونان شاد گردد

که گویی عاشقستی بر سوالا


فلک باشد به جای کامرانی

زمی گردد به وقت احتمالا


بر آثارش بقا را اعتمادست

بر انگشتش سخا را اتکالا


جهان را خدمتش آب زلال است

که را چاره بود ز آب زلالا


به حلمش گر جبل نسبت نکردی

جواهر نیستی اندر جبالا


ستوده شد طمع تا شد ز جودش

طمع نالیده و مالیده مالا


در آن دوده که با او جنگ جویند

نسا را فضل آید بر رجالا


نزول مرگ باشد بر معادی

سر شمشیر او روز نزالا


نبرده مرکبش چون تیز گردد

به شاگردی رود باد شمالا


سلیمان باد را گر بسته کردی

به زیر تخت وقت ارتحالا


امیر اندر سفر هم بسته دارد

سر باد وزان اندر دوالا


فراوان قاصد جودش که برجای

فرو ماند از رحیل از بس رحالا


نگنجد زرّ او اندر زمانه

کجا گنجد صواب اندر محالا


همی تا عاشقان جوینده باشند

به هر وقتی ز معشوقان وصالا


همی تا مر کواکب را بباشد

به یکدیگر مزاج و اتصالا


بقا بادش به پیروزی و شادی

نهاده پای بر عزّ و جلالا


به دل بی غم به دولت بی نهایت

به تن بی بد به نعمت بی زوالا


مبارک باد عید و همچو عیدش

مبارک روزگار و ماه و سالا


کز انبوه فضائلش اندر آفاق

نمانده است ایچ فکرت را مجالا