دو چیز است رخساره و زلف دلبر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
دو چیز است رخساره و زلف دلبر

گل مشکبوی و شب روز پرور


گل اندر شده زیر نورسته سنبل

شب اندر شده چون زره یک به دیگر


همانا که خورشید رنگ لبش را

بدزدد که بخشد به یاقوت احمر


رخش گلستانست و میگون لبانش

به گونه به اردیبهشت و به آذر


ز رنگ رخش پر گل سرخ مجلس

ز رنگ لبش پر می لعل ساغر


نکوتر ز روشن رخش تیره زلفش

وگر چند روشن ز تیره نکوتر


نکوتر ز فربی است لاغر میانش

وگر چند فربی نکوتر ز لاغر


همی تابد آن زلف مشکینش دائم

همی جوشد آن خط چفته چو چنبر


بتابد به گل بر علی حال سنبل

بجوشد بر آتش علی حال عنبر


ب ماه منوّرش ماننده کردم

مرا روز شب کرد ماه منوّر


شبم روز شد باز چون بازگشتم

ز ماه منوّر به شاه مظفر


جهاندار محمود کاندر محامد

یکی عالم است از کفایت مصور


یمین است مر دولت ایزدی را

امین است بر حکم و دین پیمبر


یکی همتش را به خیر آزمودم

کز آیات رایات او هست مفخر


چو دولت جوان و چو دانش به نیرو

چو آتش بلند و چو دریا توانگر


ز عرعر تراشند منبرش ازیرا

نریزد ز باد خزان برگ عرعر


به غزنی کشد بر صنوبر عدو را

از آن خیزد از کوه غزنی صنوبر


اگر چوب عود است و کافور و چندن

از آن است کش چوب تخت است و منبر


ایا زیردست تو هرچ آن مجسم

ایا زیر قدر تو هرچ آن مقدر


نه سعدی به گردون تو را نامساعد

نه مرزی به گیتی تو را نامسخر


کند زشت را فعل رای تو نیکو

کند سنگ را فعل خورشید گوهر


نکارد به هندوستان زعفران کس

از آن پس که شان زغفران بود زیور


ازیرا که شان باشد از هیبت تو

همه ساله بی زعفران رخ مزعفر


تو آنی که زرین شود کشته ی تو

به پیش خدای جهان روز محشر


که زرین بود رویش و مانده باشد

ز پیکان تو استخوانهاش پر زر


بدان سنگ رنگ آتش آب چهره

نه آب و نه آتش هم آب و هم آذر


درخشی است گویی به مینا منقش

پرندیست گویی به لؤلؤ مشجر


ز دیبای رومی ستاره نماید

ز پولاد هندی پرند مطیر


زمان است چون گوهر او مجسم

سپهر است چون شکل او نامدور


نه با بند و آثار او بند دولت

نه با پشت و آثارش او پشت لشکر


رونده است و رفتنش در مغز شیران

خورنده است و خوردنش از خون کافر


نه وهم است و گشتنش چون وهم بر دل

نه مغز است و بودنش چون مغز در سر


نه رخشد چو او رخشد از گرد هیجا

درخش مصفّی ز ابر مکدر


به وقتی که گرد سواران برآید

بپوشد زمین و بجوشد معسکر


ز نیزه چو گردون هوا پر ستاره

ز خون روی میدان چو دوزخ پر اخگر


در اندر اجل مرامل را گشاده

اجل ها شده با امل ها برابر


تو آنجا چنان باشی ای شاه گیتی

که باشد میان گوزنان غضنفر


ز فر تو ظاهر شده رزم دشمن

ز پیروزی کوس تو گوش او کر


به جان عدو بر تو خط اجل را

قلم سازی از تیغ و از نیزه مسطر


شگفت آید از مرکب تو خرد را

کش از باد طبع است و از خاک منظر


چو تخت است بر جای و چون مرغ پران

قوائمش هم پایه ی تخت و هم پر


زمان گذشته است اندر گذشت او

ازیرا کش اندر نیابی پس آور


به رجعت بر اینگونه باشد که گویی

همی بازگردد زمانه مکرر


به کردار کشتی ولیکن نه کشتی

چو کشتی بپرد ز معبر به معبر


نجنبد چو لنگر گران گشت کشتی

روان گردد او کش گرانست لنگر


نپرد بکشتی کس این نوع هرگز

که پری تو ای شاه گیتی بدو در


به بالا چو صندوق نمرود باشد

به دریا چو صندوق فرخ سکندر


چو وهم اندر آید به هیجا زبیره

چو روز اندر آید به بیدا ز گردر


به گام پسین به رود گر برانی

به تقریبش از باختر تا به خاور


نه جستن کند کم ز دریا به دریا

نه منزل کند کم ز کشور به کشور


ز پیلان جنگیت گر وصف گویم

ندارد خردمند نادیده باور


نه چرخند لیکن همه چرخ گردش

نه کوهند لیکن همه کوه پیکر


از ایشان بلا بر سر بد سگالان

وز ایشان تباهی بر اعدای ابتر


چو اندر هوا کوه بر قوم موسی

چو بر قوم عاد آیت باد صرصر


چنان گردد از عرضشان دشت گویی

به جنبش درآید همی بحر اخضر


چو زنجیر داود خرطوم ایشان

که آویخته بد ز چرخ مدور


به گردون گردنده مانند و زیشان

جهان را هم از خیر بهره هم از شر


ولی را همه طالع سعد بی حد

عدو را همه محنت نحس بیمر


ز گردون روان رجم تابنده انجم

از ایشان روان شلّ و تابنده خنجر


زمین کوه باشد چو آیند پیدا

چو اندر گذشتند چاه مقعر


به تک راه گیرند بر آب و آتش

به دندان بدرّند پولاد و مرمر


ایا پادشاهی که حکم جهان را

ز ایزد جز از تو نبوده است داور


دو نعمت بزرگ آمده در دو گیتی

ز دنیا کف تو ز فردوس کوثر


نشد جز به تو پادشاهی ستوده

نشد جز به تو شهریاری مشهر


تویی و آفتابست دهر و فلک را

یکی جود گستر یکی نور گستر


ازو نزد تو نور و دائم تو اینجا

ز تو نزد او قدر و او دائم ایدر


جهان و بزرگی و دولت تو داری

مر این هر سه را بگذران و بمگذر


ز بهر تو دولت نه تو بهر دولت

ز بهر سر افسر نه سر بهر افسر


ثنا جانور گشت با سیرت تو

ز هر چیز حکم بقا را مدخر


سخن جسم و جان و خرد نظم و معنی

قلم عمر و سمع و بصر جزو و دفتر


ز هر ماده ای نرش فاضل تر آمد

ز اعدای تو ماده فاضل تر از نر


همی تا نسوزد به آب اندر آتش

نگیرد عقاب ژیان را کبوتر


جهان گیر و کینه کش از بدسگالان

ملک باش و از نعمت و ملک برخور


متابع تو را دولت و عید فرخ

مسخر تو را عالم و بخت چاکر