آدم

از کتاب: تاریخ یعقوبی ۱/۲

 پس چیزی از مخلوقات خدا جز بهشت ادم را سازگار نیامد و چون آدم نعمتهای بهشت را دید ع گفت : کاش راهی بماندن در بهشت می داشتم . پس ابلیس با شنیدن این سخن در ادم طمع کرد  گریست . ادم و حوا که اورا گریان دیداند , سبب گریه اش را پرسیدند . گفت : گریه ام برای ان است که شما از این جا می روید و «ما نهیکمار بکما عن هذه الشجرة الا ان تکوفا ملکین اوتکونا من الخالدین . و قاسمهماانی لکما لمن الناصحین» ۲ لباس ادم و حوا جامه هایی از نور بود و چون از درخت چشیدند عورتهای اندو برایشان پدیدار گشت « فلما ذاقا الشجرة بدت لهماسوآتهما»۳ بعقیدۀ اهل کتاب توقف ادم در زمین , پیش از انکه داخل بهشت گردد سه ساعت بود و ادم و حوا پیش از انکه از درخت بخورند و جامعه از تن انها دور گردد سه ساعت در نعمت و کرامت بودد . پس چون جامه از تن ادم دور شد , برگی از دخرت را گرفت و آن را بر خود نهاد , سپس فریاد کرد: هان پروردگارا ع من برهنه ام و از درختی که مرا از ان نهی فرمودی خوردم . پس خدا گفت: بزمینی که از آن آفریده شدی باز گرد که من مرغ آسمان و ماهی دریاهارا برای تو و فرزندانت مسخر نمایم.  و به عقیدۀ اهل کتاب خدا ادم و حوا را در نه ساعت از روزجمعه گذشته از بهشت و نعیم ان بیرون کرد و گریان و اندوهناک بزرمین فرود امدند و هبوط ان دو بر نزدیکترین کوهی از کوههای زمین ببهشت که در سر زمین هند بود انجام گرفت. و کسانی گفته اند که بر کوه ابوقبیس که در مکه است فرود امدند و ادم در غاری در ان کوه فرود آمد و آن را غار گنج (مغازة الکنز) نامید و از خدا خواست که انرا مقدس بدارد . برخی روایت کرده اند که ادم چون فرود امد گریه اش بسیار و اندوهش بر جدائی از بهشت پیوسته بود سپس خدایش الهام فرمود که گفت : «لااله الا انت سبحانک و بحمدک عملت سوء و ظلمت نفسی فاعفرلی انک انت الغفور الرحیم- فنلتقی ادم من ربه کلمات فتاب علیه » آدم از پروردگارش کلماتی را دریافت پس توبه اش را پذیرفت و او را بر گزید و از بهشتی که آدم در آن بود برای او حجر الاسود را فرو فرستاد و ادم را فرمود تا آن را به مکه برد و برای او خانه ای بسازد پس آدم به مکه رفت [و خانه را ساخت] و گرد ان طواف کرد سپس خدایش فرمود که برای خدا قربانی کند و اورا بخواند و تقدیس نماید . آنگاه جبرئیل با ادم بعرفات رفت و باو گفت اینجا است که خدا تورا فرموده است برای او وقوف نمائی . سپس آدم را به مکه برد پس ابلیس سر راه بر ادم گرفت جبرئیل او را گفت : دورش نما . ادم ابلیس را به سنگریزه از خود راند . سپس با بطح رفت و فرشتگان باو رسید و گفتند ای آدم حج تو قبول شد ما دو هزار سال پیش از تو حج این خانه را انجام دادیم. و خدای عزوجل گندم را بر ادم ناز کرد و اورا  امر فرمود از دسترنج خود بخورد پس شخم زد و کاشت سپس دروید و کوبید , آنگاه ارد کرد و خمیر نمود ونان پخت و چون فارغ گشت پیشانی او عرق کرد انگاه خورد و سیر گشت و از سنگینی شکم بزحمت افتاد پس جبرئیل نزد او فرود آمد و دو پایش را از هم گشود  و چون آدم از آنچه در شکمش بود آسوده گشت بوی بدی دریافت و آن پرسید.             جبرئیل گفت بوی گندم است . و آدم با حوا در آمیخت پس حوا بار دار شد و پسری و دختری زائید . آدم پسر را «قابیل » و دختر را «لوبدا» نام کرد . باردیگر حوا بار دار گشت و پسری و دختری اورد و آدم پسر را «لوبدا » نام کرد. بادیگر حوا بار دار گشت و پسری و دختری آورد و آدم پسر را «هابیل« و دختر را «اقلیما» نام نهاد . و چون فرزندان آدم بزرگ شدند و به نکاح رسیدند ادم بحوا گفت قابیل را بگو با اقلیما خواهر هابیل ازدواج کند و هابیل را امر کن لوبدا خواهر قابیل را بگیرد , از اینرو قابیل بر هابیل خواهرش را بزنی گرفت حسد ورزید.          و برخی گفته اند که خدای عزوجل برای هابیل زنی از بهشت و برای قابیل زنی از جن فرستاد تا با آنها ازدواج کردند پس قابیل بر برادرش که زنی بهشتی گرفت رشک برد آنگاه آدم با ان دو فرمود هر کدام قربانی در راه خدا تقدیم دارند . قابیل از کاه زراعت خود چیزی براه خدا تقدیم نمود و هابیل بهترین گوسفندی را که در گله داشت براه خدا داد خدا قربان هابیل را قبول کرد و قربان قابیل را قبول نفرمود و بر حسد و کینل او افزوده گشت  وشیظان  کشتن هابیل را در نظرش جلوه داده تا سرش را با سنگ درهم شکست و او را کشت و خدا بر قابیل خشم گرفت و او را لعنت نمود و از کوه مقدس بزمینی که «نود» گفته میشد فرود اورد و آدم و حوا دیر زمانی بر هابیل نوحه گری داشتند تا انکه گفته اند اشکهای انها چون جوی روان گشت و ادم با حوا نزدیک شد پس حوا بادار گشت و پسری اورد و ادم که در این موقع صد و سی ساله بود اروا «شیث ن نام نهاد و از همۀ فرزندان با او مانند تر بود . سپس ادم برای شیث زن گرفت , و اورا پسری بود که «انوش » نامیده شد و در این هنگام آدم صدو و شصت و پنج سال داشت و سپس انوش را پسری بود که اورا «قینان» نام نها و قینان پسری داشت بنام «مهلائیل» و اینها همه در حیات ادم و زمان او متولد شدند و چون مرگ ادم فرا رسید شیث و فرزندان و فرزند زادگانش نزد او امدند پس ادم بر انها درود فرستاد و برای انها از خدابرکت خواست و شیث را وصی خود قرار داد و اورا امر فرمود که جسدش را حفظ نماید و چون مرگش فرا رسد آنرا قرار داد و اورا امر فرمود که جسدش را حفظ نماید و چون مرگش فرا رسد انرا در «مغارة الکنز » نهد و فرزندان و فرزندزادگان خود را وصیت نماید و نیز هر نسلی هنگام مرگ ع نسل دیگری را وصیت کنند که هر گاه از کوه شان فرود آیند جسد ادم را با احترام بر گیرند و در میان زمین قرار دهند. و فرزند خودش شیث را فرمود که پس از او در میان فرزندان آدم بپا خیزد و انانرا بپرهیز گاری و نیکو و پرستیدن خدا وا داشته از آمیزش با قابیل لعین و فرزندانش باز دارد. سپس ادم بر فرزندان خود و فرزندان و زنان شان درود فرستاد . انگاه روز جمعه ششم نیسان در همان ساعتی که آفریده شده بود وفات کرد و عمر او باتفاق نهصد و سی سال بود.