فغان ز کجر و شبهای دهر نا فرجام
فغان ز کجر و شبهای دهر نا فرجام
و زین دورنگی وضع لیالی و ایام
که کس ز جادهٔ آغاز او نداد نشان
نبرد هچکسش ره بمنزل انجام
نکرد حاصل ازین کار گاه دیده فریب
بجز فسوس و ندم فطرت ذوی الافهام
خرد بعالم امکان غریب بیقدر است
بر آدمی است ستم در چراگهٔ انعام
نیازدون صفتان اوج مسند تعظیم
اکابر از غم حرمان بخاک کرده مقام
نشسته زاغ و زغن فارغ از تو هم قید
کشیده طولی شیرین مقال زحمت دام
باستخوان شده قانع همای فرخ بال
ز طعمه ساخته با سنگ کبک ناز خرام
گهر بخاک فرورفته از هجوم حرف
خواص خفته بکنج عدم ز جوش عوام
کریم بسکه تهی دیده دست قدرت خویش
سر شک کرده بدامان جود همچو غمام
ز سفله پروری دهر ناقصان فضول
بر اهل فضل ز دشنام میدهند الزام
سکوت درس کمال است اهل معنی را
چو گوهری که ز موجش زبان شکسته بکام
اسیر حلقهٔ حیرانند نا موران
بآنصفت که ز خاتم بود نگین درد ام
درین زمانه ترحم کجا مروت کر
درین ستمکه انصاف چیست عدل کدام
نکرد چرخ جفا پیشه یک سحر هرگز
بغیر خون شفق آفتاب را در جام
بداغ عبرت احوال هم سفیر و سیاه
در انقلاب غم یکد گررم و آر آم
ز گرد وحشت شب صبح را گریبان چاک
بمرگ مهر نمایان لباس ماتم شام
زمانه کار ترا پخته میکند بفریب
تو مبتلای خیال کج و تصور خام
چو صبح نشوونمای تو در نقاب اولی است
که تا نفس زده ئی کار زندگیست تمام
طلب مدان طپش یاس میکند جولان
قدم مگو نفس سرد می شمارد گام
عنان بگیر که نفس بهیمیت تند است
حذر که بختی حرصت گسیخته است زمام
تو جمع کرده بظاهر هزار جلد کتاب
غرور ساخته اجزای باطلت ابتر