شه مشرق و شیر زابلستانی

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
شه مشرق و شیر زابلستانی

خداوند اقران و صاحبقرانی

به دولت یمینی به ملت امینی

مر این هر دو را اصل یمن و امانی

تو محمود کاری و محمود نامی

تو محمود سانی و محمود جانی

زمانه دل است و تو او را ضمیری

بزرگی تن است و تو او را روانی

به جز یار چیزیست کان تو نداری

به جز غیب چیزیست کان تو ندانی

زمینی نه ای کافتخار زمینی

زمانی نه ای کافتخار زمانی

سپهری نه ای رهنمای سپهری

جهانی نه ای کدخدای جهانی

به دیدار ماهی به کردار شاهی

به فرهنگ پیری به دولت جوانی

به فرمان کیایی به میدان قضایی

به نعمت زمینی به قدر آسمانی

تو مر دولت خسروان را جمالی

تو مر ملت تازیان را امانی

تو مر چرخ اقبال را آفتابی

تو مر گنج هوشنگ را قهرمانی

خرد را کند رای تو پیش بینی

وفا را کند عهد تو ترجمانی

ز کین و ز مهر است شمشیر و کفت

بدین کینه جویی بدان مهربانی

تو نیزه به سنگ سیه در گذاری

تو پیکان ز پولاد بیرون جهانی

زمین را قراری فلک را مداری

ادب را لباسی سخن را معانی

تویی مایه ی علم لیکن نه عقلی

تویی معدن زر ولیکن نه کانی

سخا را دمنده یکی ژرف بحری

وفا را شکفته یکی بوستانی

به قدر آفتابی به رادی سحابی

نه اینی نه آنی هم اینی هم آنی

بنام اندرون از جهان نیکنامی

به نام اندرون در جهان نیکنامی

بزرگان گهر پوش و گوهر نشانند

تو گوهر نمایی و گوهر فشانی

چو برق است تیرت رونده در آهن

که تو برق تیری و آهن کمانی

نداده است مر خاک را رایگان کس

تو دینار و گوهر دهی رایگانی

عیان های باطل خبر شد به تیغت

خبرهای حق هم بدو شد عیانی

چه در پیش شمشیر تو شیر شرزه

چه برگ رزان پیش باد خزانی

بدانی که بدخواه تو کیست گویی

همی نامش از لوح محفوظ خوانی

چنان ترسد از تو گمان مخالف

که گویی تو اندر میان گمانی

امل را بماند اجل را گرفته

گرفته یمین تو تیغ یمانی

مکان و زمان هست در خدمت تو

اگر چه تو اندر زمان و مکانی

تو آنی که خواهند اجرام گردون

که در مجلس تو بوند از ادانی

تو آنی که هرجا که باشی نباشد

دل اندر نیاز و تن از ناتوانی

بخواند مر آن را که خوانی سعادت

براند مر آنرا کجا تو برانی

تو مر حادثات زمان را هلاکی

تو مر نادرات زمان را بیانی

به کف زعفران را کنی ارغوانی

به رزم ارغوان را کنی زعفرانی

نه بی تو بود دولت و پادشاهی

نه بی تو بود نعمت و شادمانی

رسوم تو و دولت تو خدایی

بقای تو و عزّ تو جاودانی

همی تا درستی و بیماری آید

جهان را به نوروزی و مهرگانی

مباد این جهان را ز تو بر زیادت

تن و نعمت و دولت و زندگانی