چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر

از کتاب: دیوان عنصری بلخی ، بخش قصاید ، قصیده
چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر

که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر


طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق

بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر


از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد

چو داد دل نتوان خود بگیرد از دلبر


ز بهر وصلش هر حیلتی همی سازم

وصال باشد با او مرا به حیله مگر


شدم به صورت چنبر چو زلف او دیدم

به صورت رسن و اصل آن رسن عنبر


مگر به من گذرد هست در مثل که رسن

اگر چه دیر بود بگذرد سوی چنبر


دم تو بر تو شمرده است ناتوانی را

دم شمرده ی بیمار بیهده مشمر


چه خیزد از غزل و نعت نیکوان گفتن

چرا نگویی نعت و ثنای فخر بشر


سلاله ی سیر خوب میر ابو یعقوب

که جز بدو نبود قصد مرد خوب سیر


نظام فضل و هنر یوسف بن ناصر دین

بزرگوار پسر زان بزرگوار پدر


ز منظرش به همه وقت فرّ یزدانی

همی درخشد باد آفرین بر آن منظر


ز نیکویی و ز شایستگی که مخبر اوست

گذر نیابد مدح و ثنا از آن مخبر


مثل زنند که جوینده ی خطر بی حزم

به آرزوی خطر در شود به چشم خطر


به جهد خدمت او کن که هست خدمت او

به صلح و جنگ طلسم توانگری و ظفر


ثنای نیکو بر نام او ببوید خوش

از آن فراوان خوشتر که عود بر مجمر


شده است رای بدیع و لطیف لفظش را

به روشنی و مزه دشمن آفتاب و شکر


ایا سفینه و هم قطب و گنج هر سه به هم

سفینه ی ادب و قطب علم و گنج هنر


ایا وفای تو بندی که نیستش سستی

و یا سخای تو بحری که نیستش معبر


دو کار سخت شگفت اوفتاده بود مرا

کز آن دو کار نیم جز نژند و خسته جگر


نبود عبرت بسیار تا ندانستم

کنونکه دانستم زو بمانده ام به عبر


به من چنان بود اندر نهفت صورت حال

که میر سیر شد از بنده ی سخن گستر


گرانی آمدش از من به دل مگر که چنین

بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر


هزار نفرین کردم ز درد بر ایام

هزار مستی کردم ز گردش اختر


ز بس که وحشتم آمد دگر نگفتم شعر

به رسم خویش و به خدمت نیامدم ایدر


دبیر میر ابو سهل گفته بود مرا

برو که شاه سوی بلخ شد همی به سفر


که چون نگویی دیگر مدیح میر همی

به جشن ها و نیایی به وقت خویش بدر


ز درد پاسخ دادم که میر خدمت من

همی نخواهد و تو نیز ازین سخن بگذر


اگر بخواستی او رسم من نکردی کم

مرا بگفت غلط کرده ای بدین اندر


که میر بسیار آزار دارد از تو به دل

که تو نکردی از کار ناپسند حذر


گناه تو کنی و هم تو تیز گیری خشم

پس این قضای سدوم است و باشد این منکر


بگفتم این چه حدیث است گفت من زین باب

دگر نگویم برپرس از کسی دیگر


چو پار پیش تو عبدالملک مرا امسال

به شرح گفت حدیث نهفته و مضمر


جوابش آتش برزد دل مرا به دماغ

ز دیدگانم گفتی برون دمید شرر


اگر بگفتم آن شعر جز به نام تو من

بدان که کافرم اندر خدا و پیغمبر


کسی که بر تو مزوّر کند حدیث کسان

دهان آن کس پر خاک باد و خاکستر


نگاه کن تو بدین داوری به چشم خرد

به فضل باش تو اندر میان ما داور


مرا نباید حاجت به نقل کردن شعر

که معنی از دل و از طبع من برآرد سر


زبان من به مثل ابر و شعر من مطراست

چو رفت باز نگردد به سوی ابر مطر


شجر شناس دلم را و شعر من گل او

گل شکفته شنیدی که باز شد به شجر


مرا نباشد دشوار شاعری کردن

که در محاسن تو عرض کرده ام لشکر


سخن توانم گفت اندرو که در دل او

نیافرید خدای جهان ز فضل اثر


به نام تو بتوانم سخن طرازیدن

که فضل توست جهان را ز نائبات سپر


فضایل تو چو ابر است و من صدف که ازو

همی ستانم قطره همی کنم گوهر


تو را مدیح توان کرد کزیک انگشتت

مر آفرین را بسته است صد هزار صور


تو برتری ز معانی و هرچه من گویم

که هست خاطر من زیر و مدحت تو زبر


امیر هر که بود پیش تو همی کوشد

که خوب گوید و زشتی نگسترد داور


کسی که پایه ندارد سخن چه داند گفت

چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر


به مجلس تو ز بی دانشی سخن گوید

به فضل خویش نگر تو به قول او منگر


همبشه تا مه و خورشید روشنند و بلند

چو روز روشن باش و بلند همچون خور


خجسته باد تو را عید و روزه پذرفته

ولی به ناز و به شادی عدو به محنت و شر