از خیالت وحشت اندوز دل بی کینه ام
از کتاب: کلیات بیدل ۱/۴ غزلیات (نسخهٔ کابل)
، فصل غزلیات
، غزل
از خیالت وحشت اندوز دل بی کینه ام
عکس را سیلاب داند خانهٔ آئینه ام
بس که شد آئینه ام صاف از کدورت های وهم
راز دل تمثال می بندد برون سینه ام
کاوش از نظمم گهرهای معانی می کشد
ناخن دخل است مفتاح درگنجینه ام
طفل اشکم سر خط آزادی ام بیطاقتی است
فارغ از خوف و رجای شنبه و آدینه ام
حیرت احکام تقویم خیالم خواندنی است
تا مژه واری ورق گردانده ام پاربنه ام
در خراش آرزویم بس که ناخن ها شکست
آشیان جغد باید کرد سیر از سینه ام
تیغ چوبین را به جنگ شعله رفتن صرفه نیست
دل بپرداز ای ستمگر از غبار کینه ام
قابل برق تجلی نیست جز خاشاک من
حسن هر جا جلوه پرداز است من آئینه ام
تا کجا از خود برآیم جوهر سعیم گداخت
بر هوا بسته است تشویش نفسها زینه ام
بیدل از افسردگیها جسمم آخر بخیه ریخت
ابر نیسانی برآمد خرقهٔ پشمینه ام