ای خواجه تو عاقلانه میباش

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
ای خواجه تو عاقلانه میباش چون بیخبری ز شور اوباش آن چهره که رشک فخر فقرست با ناخن زشت خویش مخراش آن بت به خیال درنگنجد بتها به خیال خانه متراش جمله بت و بت پرست چون اوست غیر کل و جمله چیست جز لاش نی فهم کنند خلق این را نی دستوری که دم زنم فاش این ماش برنج احولانست ور نی نه برنج هست و نی ماش پایانها را کجا شناسند چون پوشیدست رشک روهاش گر میدزدی ز زندگان دزد ای دزد کفن به شب چو نباش اما ز قضاست مات من مات هم حکم قضاست عاش من عاش خامش که ز شب خبر ندارد آن کس که به روز خورد خشخاش