دریغا کز میان ای یار رفتی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
دریغا کز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی لابه کردی
چه سود از حکم بیزنهار رفتی
به هر سو چاره جستی حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد چون در زمین خوار رفتی
ز حلقه دوستان و همنشینان
میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکتهها و آن سخنها
چه شد عقلی که در اسرار رفتی
چه شد دستی که دست ما گرفتی
چه شد پایی که در گلزار رفتی
لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که میکردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی
فلک بگریست و مه را رو خراشید
در آن ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد چه پرسم من چه دانم
بگو باری عجب بیدار رفتی
چو رفتی صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و باانکار رفتی
جوابکهای شیرینت کجا شد
خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت
زهی پرخون رهی کاین بار رفتی