باز وحی آمد که در آبش فکن
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
باز وحی آمد که در آبش فکن
روی در اومید دار و مو مکن
در فکن در نیلش و کن اعتماد
من ترا با وی رسانم رو سپید
این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله میپیچید هم در ساق و پاش
صد هزاران طفل میکشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون
از جنون میکشت هر جا بد جنین
از حیل آن کورچشم دوربین
اژدها بد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک ازو فرعونتر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید
اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا
دست شد بالای دست این تا کجا
تا بیزدان که الیه المنتهی
کان یکی دریاست بی غور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن
حیلهها و چارهها گر اژدهاست
پیش الا الله آنها جمله لاست
چون رسید اینجا بیانم سر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد
آنچ در فرعون بود اندر تو هست
لیک اژدرهات محبوس چهست
ای دریغ این جمله احوال توست
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت میکند نفس لعین
دور میاندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعلهزنیست