راز چون با من نگوید یار من

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
راز چون با من نگوید یار من بند گردد پیش او گفتار من عذر میگوید که یعنی خامشم با تو میگوید دل هشیار من با کسی دیگر زبان گردد همه سر خود میگوید و اسرار من در گمان افتد دلم زین واقعه این دل ترسان بدپندار من گر بگوید ور نگوید راز من دل ندارد صبر از دلدار من