لیک گر باشد طبیبش نور حق

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
لیک گر باشد طبیبش نور حق نیست از پیری و تب نقصان و دق سستی او هست چون سستی مست که اندر آن سستیش رشک رستمست گر بمیرد استخوانش غرق ذوق ذره ذرهش در شعاع نور شوق وآنک آنش نیست باغ بیثمر که خزانش میکند زیر و زبر گل نماند خارها ماند سیاه زرد و بیمغز آمده چون تل کاه تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا که ازو این حلهها گردد جدا خویشتن را دید و دید خویشتن زهر قتالست هین ای ممتحن شاهدی کز عشق او عالم گریست عالمش میراند از خود جرم چیست جرم آنک زیور عاریه بست کرد دعوی کین حلل ملک منست واستانیم آن که تا داند یقین خرمن آن ماست خوبان دانهچین تا بداند کان حلل عاریه بود پرتوی بود آن ز خورشید وجود آن جمال و قدرت و فضل و هنر ز آفتاب حسن کرد این سو سفر باز میگردند چون استارها نور آن خورشید ازین دیوارها پرتو خورشید شد وا جایگاه ماند هر دیوار تاریک و سیاه آنک کرد او در رخ خوبانت دنگ نور خورشیدست از شیشهی سه رنگ شیشههای رنگ رنگ آن نور را مینمایند این چنین رنگین بما چون نماند شیشههای رنگرنگ نور بیرنگت کند آنگاه دنگ خوی کن بیشیشه دیدن نور را تا چو شیشه بشکند نبود عمی قانعی با دانش آموخته در چراغ غیر چشم افروخته او چراغ خویش برباید که تا تو بدانی مستعیری نیفتا گر تو کردی شکر و سعی مجتهد غم مخور که صد چنان بازت دهد ور نکردی شکر اکنون خون گری که شدست آن حسن از کافر بری امة الکفران اضل اعمالهم امة الایمان اصلح بالهم گم شد از بیشکر خوبی و هنر که دگر هرگز نبیند زان اثر خویشی و بیخویشی و سکر وداد رفت زان سان که نیاردشان به یاد که اضل اعمالهم ای کافران جستن کامست از هر کامران جز ز اهل شکر و اصحاب وفا که مریشان راست دولت در قفا دولت رفته کجا قوت دهد دولت آینده خاصیت دهد قرض ده زین دولت اندر اقرضوا تا که صد دولت ببینی پیش رو اندکی زین شرب کم کن بهر خویش تا که حوض کوثری یابی به پیش جرعه بر خاک وفا آنکس که ریخت کی تواند صید دولت زو گریخت خوش کند دلشان که اصلح بالهم رد من بعد التوی انزالهم ای اجل وی ترک غارتساز ده هر چه بردی زین شکوران باز ده وا دهد ایشان بنپذیرند آن زانک منعم گشتهاند از رخت جان صوفییم و خرقهها انداختیم باز نستانیم چون در باختیم ما عوض دیدیم آنگه چون عوض رفت از ما حاجت و حرص و غرض ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم بر رحیق و چشمهی کوثر زدیم آنچ کردی ای جهان با دیگران بیوفایی و فن و ناز گران بر سرت ریزیم ما بهر جزا که شهیدیم آمده اندر غزا تا بدانی که خدای پاک را بندگان هستند پر حمله و مری سبلت تزویر دنیا بر کنند خیمه را بر باروی نصرت زنند این شهیدان باز نو غازی شدند وین اسیران باز بر نصرت زدند سر برآوردند باز از نیستی که ببین ما را گر اکمه نیستی تا بدانی در عدم خورشیدهاست وآنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست در عدم هستی برادر چون بود ضد اندر ضد چون مکنون بود یخرج الحی من المیت بدان که عدم آمد امید عابدان مرد کارنده که انبارش تهیست شاد و خوش نه بر امید نیستیست که بروید آن ز سوی نیستی فهم کن گر واقف معنیستی دم به دم از نیستی تو منتظر که بیابی فهم و ذوق آرام و بر نیست دستوری گشاد این راز را ورنه بغدادی کنم ابخاز را پس خزانهی صنع حق باشد عدم که بر آرد زو عطاها دم به دم مبدع آمد حق و مبدع آن بود که برآرد فرع بیاصل و سند