چند روی بیخبر آخر بنگر به بام

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
چند روی بیخبر آخر بنگر به بام بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام از هوس عشق او چرخ زند نه فلک وز می او جان و دل نوش کند جام جام چون به تجلی بتافت جانب جانها شتافت باده جان شد مباح خوردن و خفتن حرام گفت جهان سلیم چیست خبر ای نسیم گفت ندارم ز بیم جز نفسی والسلام