حق به عزرائیل میگفت ای نقیب

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
حق به عزرائیل میگفت ای نقیب بر کی رحم آمد ترا از هر کیب گفت بر جمله دلم سوزد به درد لیک ترسم امر را اهمال کرد تا بگویم کاشکی یزدان مرا در عوض قربان کند بهر فتی گفت بر کی بیشتر رحم آمدت از کی دل پر سوز و بریانتر شدت گفت روزی کشتیی بر موج تیز من شکستم ز امر تا شد ریز ریز پس بگفتی قبض کن جان همه جز زنی و غیر طفلی زان رمه هر دو بر یک تختهای در ماندند تخته را آن موجها میراندند باز گفتی جان مادر قبض کن طفل را بگذار تنها ز امر کن چون ز مادر بسکلیدم طفل را خود تو میدانی چه تلخ آمد مرا بس بدیدم دود ماتمهای زفت تلخی آن طفل از فکرم نرفت گفت حق آن طفل را از فضل خویش موج را گفتم فکن در بیشهایش بیشهای پر سوسن و ریحان و گل پر درخت میوهدار خوشاکل چشمههای آب شیرین زلال پروریدم طفل را با صد دلال صد هزاران مرغ مطرب خوشصدا اندر آن روضه فکنده صد نوا پسترش کردم ز برگ نسترن کرده او را آمن از صدمهی فتن گفته من خورشید را کو را مگز باد را گفته برو آهسته وز ابر را گفته برو باران مریز برق را گفته برو مگرای تیز زین چمن ای دی مبران اعتدال پنجه ای بهمن برین روضه ممال