گفت یزدان زو عزرائیل را

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت یزدان زو عزرائیل را که ببین آن خاک پر تخییل را آن ضعیف زال ظالم را بیاب مشت خاکی هین بیاور با شتاب رفت عزرائیل سرهنگ قضا سوی کرهی خاک بهر اقتضا خاک بر قانون نفیر آغاز کرد داد سوگندش بسی سوگند خورد کای غلام خاص و ای حمال عرش ای مطاع الامر اندر عرش و فرش رو به حق رحمت رحمن فرد رو به حق آنک با تو لطف کرد حق شاهی که جز او معبود نیست پیش او زاری کس مردود نیست گفت نتوانم بدین افسون که من رو بتابم ز آمر سر و علن گفت آخر امر فرمود او به حلم هر دو امرند آن بگیر از راه علم گفت آن تاویل باشد یا قیاس در صریح امر کم جو التباس فکر خود را گر کنی تاویل به که کنی تاویل این نامشتبه دل همیسوزد مرا بر لابهات سینهام پر خون شد از شورابهات نیستم بیرحم بل زان هر سه پاک رحم بیشستم ز درد دردناک گر طبانجه میزنم من بر یتیم ور دهد حلوا به دستش آن حلیم این طبانجه خوشتر از حلوای او ور شود غره به حلوا وای او بر نفیر تو جگر میسوزدم لیک حق لطفی همیآموزدم لطف مخفی در میان قهرها در حدث پنهان عقیق بیبها قهر حق بهتر ز صد حلم منست منع کردن جان ز حق جان کندنست بترین قهرش به از حلم دو کون نعم ربالعالمین و نعم عون لطفهای مضمر اندر قهر او جان سپردن جان فزاید بهر او هین رها کن بدگمانی و ضلال سر قدم کن چونک فرمودت تعال آن تعال او تعالیها دهد مستی و جفت و نهالیها دهد باری آن امر سنی را هیچ هیچ من نیارم کرد وهن و پیچ پیچ این همه بشنید آن خاک نژند زان گمان بد بدش در گوش بند باز از نوعی دگر آن خاک پست لابه و سجده همیکرد او چو مست گفت نه برخیز نبود زین زیان من سر و جان مینهم رهن و ضمان لابه مندیش و مکن لابه دگر جز بدان شاه رحیم دادگر بنده فرمانم نیارم ترک کرد امر او کز بحر انگیزید گرد جز از آن خلاق گوش و چشم و سر نشنوم از جان خود هم خیر و شر گوش من از گفت غیر او کرست او مرا از جان شیرین جانترست جان ازو آمد نیامد او ز جان صدهزاران جان دهم او رایگان جان کی باشد کش گزینم بر کریم کیک چه بود که بسوزم زو گلیم من ندانم خیر الا خیر او صم و بکم و عمی من از غیر او گوش من کرست از زاریکنان که منم در کف او همچون سنان