یک دمی خوش چو گلستان کندم
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
یک دمی خوش چو گلستان کندم
یک دمی همچو زمستان کندم
یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی طفل دبستان کندم
یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی شاه درستان کندم
یک دمم چشمه خورشید کند
یک دمی جمله شبستان کندم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببینم که چه دستان کندم
دردی درد خوشش را قدحم
گر چه او ساقی مستان کندم
زان ستانم شکر او شب و روز
تا لقب هم شکرستان کندم