گفت عیاضی نود بار آمدم

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت عیاضی نود بار آمدم تن برهنه بوک زخمی آیدم تن برهنه میشدم در پیش تیر تا یکی تیری خورم من جایگیر تیر خوردن بر گلو یا مقتلی در نیابد جز شهیدی مقبلی بر تنم یک جایگه بیزخم نیست این تنم از تیر چون پرویز نیست لیک بر مقتل نیامد تیرها کار بخت است این نه جلدی و دها چون شهیدی روزی جانم نبود رفتم اندر خلوت و در چله زود در جهاد اکبر افکندم بدن در ریاضت کردن و لاغر شدن بانگ طبل غازیان آمد به گوش که خرامیدند جیش غزوکوش نفس از باطن مرا آواز داد که به گوش حس شنیدم بامداد خیز هنگام غزا آمد برو خویش را در غزو کردن کن گرو گفتم ای نفس خبیث بیوفا از کجا میل غزا تو از کجا راست گوی ای نفس کین حیلتگریست ورنه نفس شهوت از طاعت بریست گر نگویی راست حمله آرمت در ریاضت سختتر افشارمت نفس بانگ آورد آن دم از درون با فصاحت بیدهان اندر فسون که مرا هر روز اینجا میکشی جان من چون جان گبران میکشی هیچ کس را نیست از حالم خبر که مرا تو میکشی بیخواب و خور در غزا بجهم به یک زخم از بدن خلق بیند مردی و ایثار من گفتم ای نفسک منافق زیستی هم منافق میمری تو چیستی در دو عالم تو مرایی بودهای در دو عالم تو چنین بیهودهای نذر کردم که ز خلوت هیچ من سر برون نارم چو زندهست این بدن زانک در خلوت هر آنچ تن کند نه از برای روی مرد و زن کند جنبش و آرامش اندر خلوتش جز برای حق نباشد نیتش این جهاد اکبرست آن اصغرست هر دو کار رستمست و حیدرست کار آن کس نیست کو را عقل و هوش پرد از تن چون بجنبد دنب موش آن چنان کس را بباید چون زنان دور بودن از مصاف و از سنان صوفیی آن صوفیی این اینت حیف آن ز سوزن کشته این را طعمه سیف نقش صوفی باشد او را نیست جان صوفیان بدنام هم زین صوفیان بر در و دیوار جسم گلسرشت حق ز غیرت نقش صد صوفی نبشت تا ز سحر آن نقشها جنبان شود تا عصای موسوی پنهان شود نقشها را میخورد صدق عصا چشم فرعونیست پر گرد و حصا صوفی دیگر میان صف حرب اندر آمد بیست بار از بهر ضرب با مسلمانان به کافر وقت کر وانگشت او با مسلمانان به فر زخم خورد و بست زخمی را که خورد بار دیگر حمله آورد و نبرد تا نمیرد تن به یک زخم از گزاف تا خورد او بیست زخم اندر مصاف حیفش آمد که به زخمی جان دهد جان ز دست صدق او آسان رهد