پادشاهی بندهای را از کرم

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
پادشاهی بندهای را از کرم بر گزیده بود بر جملهی حشم جامگی او وظیفهی چل امیر ده یک قدرش ندیدی صد وزیر از کمال طالع و اقبال و بخت او ایازی بود و شه محمود وقت روح او با روح شه در اصل خویش پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش کار آن دارد که پیش از تن بدست بگذر از اینها که نو حادث شدست کار عارفراست کو نه احولست چشم او بر کشتهای اولست آنچ گندم کاشتندش و آنچ جو چشم او آنجاست روز و شب گرو آنچ آبستست شب جز آن نزاد حیلهها و مکرها بادست باد کی کند دل خوش به حیلتهای گش آنک بیند حیلهی حق بر سرش او درون دام و دامی مینهد جان تو نی آن جهد نی این جهد گر بروید ور بریزد صد گیاه عاقبت بر روید آن کشتهی اله کشت نو کارند بر کشت نخست این دوم فانیست و آن اول درست تخم اول کامل و بگزیده است تخم ثانی فاسد و پوسیده است افکن این تدبیر خود را پیش دوست گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست کار آن دارد که حق افراشتست آخر آن روید که اول کاشتست هرچه کاری از برای او بکار چون اسیر دوستی ای دوستدار گرد نفس دزد و کار او مپیچ هرچه آن نه کار حق هیچست هیچ پیش از آنک روز دین پیدا شود نزد مالک دزد شب رسوا شود رخت دزدیده بتدبیر و فنش مانده روز داوری بر گردنش صد هزاران عقل با هم بر جهند تا بغیر دام او دامی نهند دام خود را سختتر یابند و بس کی نماید قوتی با باد خس گر تو گویی فایدهی هستی چه بود در سالت فایده هست ای عنود گر ندارد این سالت فایده چه شنویم این را عبث بی عایده ور سالت را بسی فایدههاست پس جهان بی فایده آخر چراست ور جهان از یک جهت بی فایدهست از جهتهای دگر پر عایدهست فایدهی تو گر مرا فایده نیست مر ترا چون فایدهست از وی مهایست حسن یوسف عالمی را فایده گرچه بر اخوان عبث بد زایده لحن داوودی چنان محبوب بود لیک بر محروم بانگ چوب بود آب نیل از آب حیوان بد فزون لیک بر محروم و منکر بود خون هست بر ممن شهیدی زندگی بر منافق مردنست و ژندگی چیست در عالم بگو یک نعمتی که نه محرومند از وی امتی گاو و خر را فایده چه در شکر هست هر جان را یکی قوتی دگر لیک گر آن قوت بر وی عارضیست پس نصیحت کردن او را رایضیست چون کسی کو از مرض گل داشت دوست گرچه پندارد که آن خود قوت اوست قوت اصلی را فرامش کرده است روی در قوت مرض آورده است نوش را بگذاشته سم خورده است قوت علت را چو چربش کرده است قوت اصلی بشر نور خداست قوت حیوانی مرورا ناسزاست لیک از علت درین افتاد دل که خورد او روز و شب زین آب و گل روی زرد و پای سست و دل سبک کو غذای والسما ذات الحبک آن غذای خاصگان دولتست خوردن آن بی گلو و آلتست شد غذای آفتاب از نور عرش مر حسود و دیو را از دود فرش در شهیدان یرزقون فرمود حق آن غذا را نی دهان بد نی طبق دل ز هر یاری غذایی میخورد دل ز هر علمی صفایی میبرد صورت هر آدمی چون کاسه ایست چشم از معنی او حساسه ایست از لقای هر کسی چیزی خوری وز قران هر قرین چیزی بری چون ستاره با ستاره شد قرین لایق هر دو اثر زاید یقین چون قران مرد و زن زاید بشر وز قران سنگ و آهن شد شرر وز قران خاک با بارانها میوهها و سبزه و ریحانها وز قران سبزهها با آدمی دلخوشی و بیغمی و خرمی وز قران خرمی با جان ما میبزاید خوبی و احسان ما قابل خوردن شود اجسام ما چون بر آید از تفرج کام ما سرخ رویی از قران خون بود خون ز خورشید خوش گلگون بود بهترین رنگها سرخی بود وان ز خورشیدست و از وی میرسد هر زمینی کان قرین شد با زحل شوره گشت و کشت را نبود محل قوت اندر فعل آید ز اتفاق چون قران دیو با اهل نفاق این معانی راست از چرخ نهم بی همه طاق و طرم طاق و طرم خلق را طاق و طرم عاریتست امر را طاق و طرم ماهیتست از پی طاق و طرم خواری کشند بر امید عز در خواری خوشند بر امید عز دهروزهی خدوک گردن خود کردهاند از غم چو دوک چون نمیآیند اینجا که منم کاندرین عز آفتاب روشنم مشرق خورشید برج قیرگون آفتاب ما ز مشرقها برون مشرق او نسبت ذرات او نه بر آمد نه فرو شد ذات او ما که واپس ماند ذرات وییم در دو عالم آفتاب بی فییم باز گرد شمس میگردم عجب هم ز فر شمس باشد این سبب شمس باشد بر سببها مطلع هم ازو حبل سببها منقطع صد هزاران بار ببریدم امید از کی از شمس این شما باور کنید تو مرا باور مکن کز آفتاب صبر دارم من و یا ماهی ز آب ور شوم نومید نومیدی من عین صنع آفتابست ای حسن عین صنع از نفس صانع چون برد هیچ هست از غیر هستی چون چرد جمله هستیها ازین روضه چرند گر براق و تازیان ور خود خرند وانک گردشها از آن دریا ندید هر دم آرد رو به محرابی جدید او ز بحر عذب آب شور خورد تا که آب شور او را کور کرد بحر میگوید به دست راست خور ز آب من ای کور تا یابی بصر هست دست راست اینجا ظن راست کو بداند نیک و بد را کز کجاست نیزهگردانیست ای نیزه که تو راست میگردی گهی گاهی دوتو ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم ورنه ما آن کور را بینا کنیم هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود داروش کن کوری چشم حسود توتیای کبریای تیزفعل داروی ظلمتکش استیزفعل آنک گر بر چشم اعمی بر زند ظلمت صد ساله را زو بر کند جمله کوران را دواکن جز حسود کز حسودی بر تو میآرد جحود مر حسودت را اگر چه آن منم جان مده تا همچنین جان میکنم آنک او باشد حسود آفتاب وانک میرنجد ز بود آفتاب اینت درد بیدوا کوراست آه اینت افتاده ابد در قعر چاه نفی خورشید ازل بایست او کی برآید این مراد او بگو باز آن باشد که باز آید به شاه باز کورست آنک شد گمکرده راه راه را گم کرد و در ویران فتاد باز در ویران بر جغدان فتاد او همه نورست از نور رضا لیک کورش کرد سرهنگ قضا خاک در چشمش زد و از راه برد در میان جغد و ویرانش سپرد بر سری جغدانش بر سر میزنند پر و بال نازنینش میکنند ولوله افتاد در جغدان که ها باز آمد تا بگیرد جای ما چون سگان کوی پر خشم و مهیب اندر افتادند در دلق غریب باز گوید من چه در خوردم به جغد صد چنین ویران فدا کردم به جغد من نخواهم بود اینجا میروم سوی شاهنشاه راجع میشوم خویشتن مکشید ای جغدان که من نه مقیمم میروم سوی وطن این خراب آباد در چشم شماست ورنه ما را ساعد شه ناز جاست جغد گفتا باز حیلت میکند تا ز خان و مان شما را بر کند خانههای ما بگیرد او بمکر برکند ما را به سالوسی ز وکر مینماید سیری این حیلتپرست والله از جمله حریصان بترست او خورد از حرص طین را همچو دبس دنبه مسپارید ای یاران به خرس لاف از شه میزند وز دست شه تا برد او ما سلیمان را ز ره خود چه جنس شاه باشد مرغکی مشنوش گر عقل داری اندکی جنس شاهست او و یا جنس وزیر هیچ باشد لایق گوزینه سیر آنچ میگوید ز مکر و فعل و فن هست سلطان با حشم جویای من اینت مالیخولیای ناپذیر اینت لاف خام و دام گولگیر هر که این باور کند از ابلهیست مرغک لاغر چه درخورد شهیست کمترین جغد ار زند بر مغز او مر ورا یاریگری از شاه کو گفت باز ار یک پر من بشکند بیخ جغدستان شهنشه بر کند جغد چه بود خود اگر بازی مرا دل برنجاند کند با من جفا شه کند توده به هر شیب و فراز صد هزاران خرمن از سرهای باز پاسبان من عنایات ویست هر کجا که من روم شه در پیست در دل سلطان خیال من مقیم بی خیال من دل سلطان سقیم چون بپراند مرا شه در روش میپرم بر اوج دل چون پرتوش همچو ماه و آفتابی میپرم پردههای آسمانها میدرم روشنی عقلها از فکرتم انفطار آسمان از فطرتم بازم و حیران شود در من هما جغد کی بود تا بداند سر ما شه برای من ز زندان یاد کرد صد هزاران بسته را آزاد کرد یک دمم با جغدها دمساز کرد از دم من جغدها را باز کرد ای خنک جغدی که در پرواز من فهم کرد از نیکبختی راز من در من آویزید تا نازان شوید گرچه جغدانید شهبازان شوید آنک باشد با چنان شاهی حبیب هر کجا افتد چرا باشد غریب هر که باشد شاه دردش را دوا گر چو نی نالد نباشد بی نوا مالک ملک نیم من طبلخوار طبل بازم میزند شه از کنار طبل باز من ندای ارجعی حق گواه من به رغم مدعی من نیم جنس شهنشه دور ازو لیک دارم در تجلی نور ازو نیست جنسیت ز روی شکل و ذات آب جنس خاک آمد در نبات باد جنس آتش آمد در قوام طبع را جنس آمدست آخر مدام جنس ما چون نیست جنس شاه ما مای ما شد بهر مای او فنا چون فنا شد مای ما او ماند فرد پیش پای اسپ او گردم چو گرد خاک شد جان و نشانیهای او هست بر خاکش نشان پای او خاک پایش شو برای این نشان تا شوی تاج سر گردنکشان تا که نفریبد شما را شکل من نقل من نوشید پیش از نقل من ای بسا کس را که صورت راه زد قصد صورت کرد و بر الله زد آخر این جان با بدن پیوسته است هیچ این جان با بدن مانند هست تاب نور چشم با پیهست جفت نور دل در قطرهی خونی نهفت شادی اندر گرده و غم در جگر عقل چون شمعی درون مغز سر این تعلقها نه بی کیفست و چون عقلها در دانش چونی زبون جان کل با جان جزو آسیب کرد جان ازو دری ستد در جیب کرد همچو مریم جان از آن آسیب جیب حامله شد از مسیح دلفریب آن مسیحی نه که بر خشک و ترست آن مسیحی کز مساحت برترست پس ز جان جان چو حامل گشت جان از چنین جانی شود حامل جهان پس جهان زاید جهانی دیگری این حشر را وا نماید محشری تا قیامت گر بگویم بشمرم من ز شرح این قیامت قاصرم این سخنها خود بمعنی یا ربیست حرفها دام دم شیرینلبیست چون کند تقصیر پس چون تن زند چونک لبیکش به یارب میرسد هست لبیکی که نتوانی شنید لیک سر تا پای بتوانی چشید