مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی برای آنک واگوید نمودم گوش کرانه که یعنی من گران گوشم سخن را بازفرمایی مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر که تا باشد که واگوید سخن آن کان زیبایی شهم دریافت بازی را بخندید و بگفت این را بدان کس گو که او باشد چو تو بیعقل و هیهایی یکی حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پیشش بگفتا شید آوردی تو جز استیزه نفزایی چون دعوی کری کردم جواب و عذر چون گویم همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و بدرایی به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو بپرسیدش ز نام من بگفتا گیج و سودایی نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش که شاگرد در اویی چو او عیارسیمایی مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمیدانی که حیلت گر به پیش او نبیند غیر رسوایی مکن حیلت که آن حلوا گهی در حلق تو آید که جوشی بر سر آتش مثال دیگ حلوایی