گفت آری لیک کو دور یزید

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت آری لیک کو دور یزید کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید چشم کوران آن خسارت را بدید گوش کران آن حکایت را شنید خفته بودستید تا اکنون شما که کنون جامه دریدیت از عزا پس عزا بر خود کنید ای خفتگان زانک بد مرگیست این خواب گران روح سلطانی ز زندانی بجست جامه چه درانیم و چون خاییم دست چونک ایشان خسرو دین بودهاند وقت شادی شد چو بشکستند بند سوی شادروان دولت تاختند کنده و زنجیر را انداختند روز ملکست و گش و شاهنشهی گر تو یک ذره ازیشان آگهی ور نهای آگه برو بر خود گری زانک در انکار نقل و حشری بر دل و دین خرابت نوحه کن که نمیبیند جز این خاک کهن ور همیبیند چرا نبود دلیر پشتدار و جانسپار و چشمسیر در رخت کو از می دین فرخی گر بدیدی بحر کو کف سخی آنک جو دید آب را نکند دریغ خاصه آن کو دید آن دریا و میغ