نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم
عزم رجوع میکنم، رخت به چرخ میبرم
گفت که ارجعی شنو، باز به شهر خویش رو
گفتم تا بیامدم، دلشده و مسافرم
آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم
من بدرونه واصلم، من به حظیره حاظرم
چون به سباغ طیر تو اوج هوا مخوف شد
بسته شدست راه من، زانک به تن کبوترم
گفت ازین تو غم مخور، ایمن و شادمان بپر
زانک رفیق امن شد جان کبوتر حرم
هرکسی برات حفظ ما دارد در زه قبا
در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم
نوح میان دشمنان بود هزار سال خوش
عصمت ماش بد به کف غالب بود لاجرم
چند هزار همچو او بندهی خاص پاک خو
هردم میرسیدشان بار و خفیر از درم
گفت کلیم زاب من غم نخورم که من درم
گفت خلیل ز آتشش غم نخورم که من زرم
گفت مسیح مرده را زنده کنم به نام او
اکمه را بصر دهم، جانب طب ننگرم
گلت محمد مهین، من به اشارت معین
بر قمر فلک زنم، کز قمران من اقمرم
صورت را برون کنم پیش شهنشهی روم
کز تف او منورم، وز کف او مصورم
چون بروم برادرا هیچ مگو که نیست شد
در صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم
نام خوشم درین جهان باشد چون صبا وزان
بوی خوشش عبرفشان زانک به جان معنبرم
ساکن گلشن و چمن پیش خوشان همچو من
وارهم از چه و رسن زانک برون چنبرم
بس کن و بحث این سخن در ترجیع بازگو
گرچه به پیش مستمع دارد هر سخن دورو
چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری
به که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری
بین همه بحریان به کف گوهر خویش یافته
تو به میان جزر و مد در چه شمار اندری؟
هین هله، گاو مرده را شیر مخوان و سر منه
گر چهکه غره میزند گاو به سحر سامری
گر نمرود برپرد فوق به پر کرکسان
زود فتد که نیستش قوت پر جعفری
گرچه کبوتری به فن کبک شکار میکند
باز سپید کی شود؟ کی رهد از کبوتری؟
جان ندهد بجز خدا، عقل همو کند عطا
گرچه که صورتی کند، صنعت کف آزری
دردسر تنی مکش کوست به حیله نیم خوش
پیش خدای سر نهی، سر بستان آن سری
سر که دهی شکربری، شبه دهی گهر بری
سرمه دهی بصر بری، سخت خوش است تاجری
جود و سخا و لطف خو سجدهگری، چو آب جو
ترک هوا و آرزو هست سر پیمبری
روضهی روح سبز بین، ساکن روضه حور عین
مست و خراب میروی، نقل ملوک میچری
فرجهی باغ میکنی، شادی و لاغ میکنی
با صنمان شرمگین، پردهی شرم میدری
آمده ماه روی تو، جانب های و هوی تو
گلبن مشک بوی تو، با قد چست عرعری
روح و عقول سو به سو، سجدهکنان به پیش او
کای هوس و مراد جان، سخت لطیف منظری
ای قمران آسمان، زو ببرید رنگ رو
وی ملکان بابلی زو شنوید ساحری
سخت مفرح غمی، عیسی چند مریمی
جان هزار جنتی، رشک هزار کوثری
این غزل ای ندیم من بیترجیع چون بود؟
بند کنش که بند تو سلسلهی جنون بود
از سر روزنم سحر گفت به قنجره مهی
هی تو بگو که کیستی؟ آنک ندادیش رهی
من تلف وصال تو،لیک تو کیستی؟ بگو
گفت که لاابالیی، خیرهکشی، شهنشهی
بیپر و بال فضل من، بر نپرد ز تن دلی
بیرسن عنایتم، برنشود کس از چهی
عقل ز خط من بود گشته ادیب انجمن
عشق ز جام من بود عشرتیی مرفهی
بیرخ خوب فرخم، قامت هرکی گشت خم
گر به بهشت خوش شود، باشد گول و ابلهی
بادیها نوشتهی شهر به شهر گشتهی
جز بر من مرید را کو کنفی و درگهی؟
مرده ز بوی من شود زنده و زنده دولتی
گول ز حرف من شود نکتهشناس و آگهی
گفتم کدیه میکنم، ای تو حیات هر صنم
تا ز تو لافها زنم کامد یار ناگهی
گفت چو من شوم روی، تو به یقین فنا شوی
این نبود که با کسی، گنجم من به خرگهی
هست مرا بهر زمان، لطف و کرم جهان جهان
لیک بکوش و صبر کن، صاف شوی و آنگهی
از چه رسید آب را آینهگی؟ ز صافیی
از فرح صفا زند، آن گل سرخ قهقهی
کم بود این یگانگی، لیک به راه بندگی
صاحب نان و جامگی، هر طرفیست اسپهی
هست طبیب حاذقی هر طرفی و سابقی
نادره عیسیی که او دیده دهد با کمهی
بهر مثال گفتم این بهر نشاط هر حزین
لیک نیم مشبهی غرهی هر مشبهی
شرح که بیزبان بود، بیضرر و زیان بود
هم تو بگو شهنشها، فایدهی موجهی
ای تو به فکرت ردی خون حبیب ریخته
نیک نگر که او توی، ای تو ز خود گریخته