ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا شاد آمدیت از سفر خانه خدا روز از سفر به فاقه و شبها قرار نی در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق در خانه خدا شده قد کان آمنسا چونید و چون بدیت در این راه باخطر ایمن کند خدای در این راه جمله را در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان تا عرش نعرهها و غریوست از صدا جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان تا مشعرالحرام و تا منزل منا بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا اکنون که هفت بار طوافت قبول شد اندر مقام دو رکعت کن قدوم را وانگه برآ به مروه و مانند این بکن تا هفت بار و باز به خانه طوافها تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ وانگه به جانب عرفات آی در صلا وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست پس بامداد بار دگر بیست هم به جا وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن تا هفت بار میزن و میگیر سنگها از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا