شنودم من که چاکر را ستودی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
شنودم من که چاکر را ستودی کی باشم من تو لطف خود نمودی تو کان لعل و جان کهربایی به رحمت برگ کاهی را ربودی یکی آهن بدم بیقدر و قیمت توام آیینه ای کردی زدودی ز طوفان فناام واخریدی که هم نوحی و هم کشتی جودی دلا گر سوختی چون عود بوده وگر خامی بسوز اکنون که عودی به زیر سایه اقبال خفتم برون پنج حس راهم گشودی بدان ره بیپر و بیپا و بیسر به شرق و غرب شاید شد به زودی در آن ره نیست خار اختیاری نه ترسایی است آن جا نه جهودی برون از خطه چرخ کبودش رهیده جان ز کوری و کبودی چه میگریی بر خندندگان رو چه میپایی همان جا رو که بودی از این شهدی که صد گون نیش دارد بجز دنبل ببین چیزی فزودی