ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست بی حد و بیکناری نایی تو در کنار ای بحر بیامان که تو را زینهار نیست زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان چون چرخ بیقرار کسی را قرار نیست جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست تا کار و بار عشق هوای تو دیدهام ما را تحیریست که با کار کار نیست یک میر وانما که تو را او اسیر نیست یک شیر وانما که تو را او شکار نیست مرغان جستهایم ز صد دام مردوار دامیست دام تو که از این سو مطار نیست آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح با جام بادهای که مر آن را خمار نیست گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست کارم به یک دم آمد از دمدمه جفا هنگام مردنست زمان عقار نیست گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش سوی مقربان وصالت گذار نیست آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست