پس عمر گفتش که این زاری تو

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
پس عمر گفتش که این زاری تو هست هم آثار هشیاری تو راه فانی گشته راهی دیگرست زانک هشیاری گناهی دیگرست هست هشیاری ز یاد ما مضی ماضی و مستقبلت پردهی خدا آتش اندر زن بهر دو تا بکی پر گره باشی ازین هر دو چو نی تا گره با نی بود همراز نیست همنشین آن لب و آواز نیست چون بطوفی خود بطوفی مرتدی چون به خانه آمدی هم با خودی ای خبرهات از خبرده بیخبر توبهی تو از گناه تو بتر ای تو از حال گذشته توبهجو کی کنی توبه ازین توبه بگو گاه بانگ زیر را قبله کنی گاه گریهی زار را قبله زنی چونک فاروق آینهی اسرار شد جان پیر از اندرون بیدار شد همچو جان بیگریه و بیخنده شد جانش رفت و جان دیگر زنده شد حیرتی آمد درونش آن زمان که برون شد از زمین و آسمان جست و جویی از ورای جست و جو من نمیدانم تو میدانی بگو حال و قالی از ورای حال و قال غرقه گشته در جمال ذوالجلال غرقهای نه که خلاصی باشدش یا بجز دریا کسی بشناسدش عقل جزو از کل گویا نیستی گر تقاضا بر تقاضا نیستی چون تقاضا بر تقاضا میرسد موج آن دریا بدینجا میرسد چونک قصهی حال پیر اینجا رسید پیر و حالش روی در پرده کشید پیر دامن را ز گفت و گو فشاند نیم گفته در دهان ما بماند از پی این عیش و عشرت ساختن صد هزاران جان بشاید باختن در شکار بیشهی جان باز باش همچو خورشید جهان جانباز باش جانفشان افتاد خورشید بلند هر دمی تی میشود پر میکنند جان فشان ای آفتاب معنوی مر جهان کهنه را بنما نوی در وجود آدمی جان و روان میرسد از غیب چون آب روان