شهوتی است او و بس شهوتپرست
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
شهوتی است او و بس شهوتپرست
زان شراب زهرناک ژاژ مست
گرنه بهر نسل بود ای وصی
آدم از ننگش بکردی خود خصی
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را
زر و سیم و گلهی اسپش نمود
که بدین تانی خلایق را ربود
گفت شاباش و ترش آویخت لنج
شد ترنجیده ترش همچون ترنج
پس زر و گوهر ز معدنهای خوش
کرد آن پسمانده را حق پیشکش
گیر این دام دگر را ای لعین
گفت زین افزون ده ای نعمالمعین
چرب و شیرین و شرابات ثمین
دادش و بس جامهی ابریشمین
گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد
تا که مستانت که نر و پر دلند
مردوار آن بندها را بسکلند
تا بدین دام و رسنهای هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا
دام دیگر خواهم ای سلطان تخت
دام مردانداز و حیلتساز سخت
خمر و چنگ آورد پیش او نهاد
نیمخنده زد بدان شد نیمشاد
سوی اضلال ازل پیغام کرد
که بر آر از قعر بحر فتنه گرد
نی یکی از بندگانت موسی است
پردهها در بحر او از گرد بست
آب از هر سو عنان را واکشید
از تگ دریا غباری برجهید
چونک خوبی زنان فا او نمود
که ز عقل و صبر مردان میفزود
پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد
که بده زوتر رسیدم در مراد
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را بیقرار
وآن صفای عارض آن دلبران
که بسوزد چون سپند این دل بر آن
رو و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا حق تافت از پردهی رقیق
دید او آن غنج و برجست سبک
چون تجلی حق از پردهی تنک