چون رسیدند آن نفر نزدیک او

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
چون رسیدند آن نفر نزدیک او بانگ بر زد هی کیانید اتقو با ادب گفتند ما از دوستان بهر پرسش آمدیم اینجا بجان چونی ای دریای عقل ذو فنون این چه بهتانست بر عقلت جنون دود گلخن کی رسد در آفتاب چون شود عنقا شکسته از غراب وا مگیر از ما بیان کن این سخن ما محبانیم با ما این مکن مر محبان را نشاید دور کرد یا بروپوش و دغل مغرور کرد راز را اندر میان آور شها رو مکن در ابر پنهانی مها ما محب و صادق و دل خستهایم در دو عالم دل به تو در بستهایم فحش آغازید و دشنام از گزاف گفت او دیوانگانه زی و قاف بر جهید و سنگ پران کرد و چوب جملگی بگریختند از بیم کوب قهقهه خندید و جنبانید سر گفت باد ریش این یاران نگر دوستان بین کو نشان دوستان دوستان را رنج باشد همچو جان کی کران گیرد ز رنج دوست دوست رنج مغز و دوستی آن را چو پوست نی نشان دوستی شد سرخوشی در بلا و آفت و محنتکشی دوست همچون زر بلا چون آتشست زر خالص در دل آتش خوشست