مگر تو یوسفان را دلستانی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
مگر تو یوسفان را دلستانی
مگر تو رشک ماه آسمانی
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
روانهایی که روز تو شنیدند
به طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاکی چه آید
چو ذوالعرشت کند می پاسبانی
منم آن کز دم عیسی بمردم
مرا کشتهست آب زندگانی
چنین مرگی که مردم زنده گردم
گرت بینم ایا فخر الزمانی
دلم از هجر تو خون گشت لیکن
از آن خون رست صورتهای جانی
ز درد تو رواق صاف جوشید
ز درد خمهای خسروانی
خداوندی است شمس الدین تبریز
که او را نیست در آفاق ثانی
برید آفرینش در دو عالم
نیاوردهست چون او ارمغانی
هزاران جان نثار جان او باد
که تا گردند جانها جاودانی
دریغا لفظها بودی نوآیین
کز این الفاظ ناقص شد معانی