مگریز ز آتش که چنین خام بمانی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
مگریز ز آتش که چنین خام بمانی گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر گر سر کشی سرگشته ایام بمانی با دوست وفا کن که وفا وام الست است ترسم که بمیری و در این وام بمانی بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است کز عجز تو در تاسه حمام بمانی میترسی از این سر که تو داری و از این خو کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است تا همچو سران شاد سرانجام بمانی