به جان تو که از این دلشده کرانه مکن

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
به جان تو که از این دلشده کرانه مکن بساز با من مسکین و عزم خانه مکن بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن نظر به روی حریفان بکن که مست تواند نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن بجز به حلقه عشاق روزگار مبر بجز به کوی خرابات آشیانه مکن ببین که عالم دام است و آرزو دانه به دام او مشتاب و هوای دانه مکن ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن به آفتاب و به مهتاب التفات مکن یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن مکن قرار تو بیاو چو کاسه بر سر آب مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود مقام جز به سرچشمه زمانه مکن مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش مده قطایف و آن سیر در میانه مکن ولی چه سود که کار بتان همین باشد مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق روا نباشد و این یک ستم روانه مکن