دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم ز ره زیاده جویی به طریق خیره رویی بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد من بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد سگ لنگ را بگوید که برس بدان شکارم چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم نه ز دام من ملالی نه ز جام من وبالی نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم