صد بار بگفتمت ز مستان مگریز

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
صد بار بگفتمت ز مستان مگریز جان در کفمان سپار و بستان مگریز از من بشنو گریز پا سر نبرد گر جان خواهی ز حلقهی جان مگریز صد بار بگفت یار هرجا مگریز گر بگریزی بجز سوی ما مگریز هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی در شهر گریز سوی صحرا مگریز گر بکشندم نگردم از عشق توباز زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز گویند مرا سرت ببریم به گاز پیراهن عمر خود چه کوته چه دراز گر در ره عشق او نباشی سرباز زنهار مکن حدیث عشقی سرباز گر روشنی میطلبی همچون شمع پروانه صفت تو خویشتن را در باز گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز نومید نیم ز بارگاه کرمت زیرا که ترا دو من نگفتم هرگز مائیم و توئی و خانه خالی برخیز هنگام ستیز نیست ای جان مستیز چون آب و شراب با حریفان آمیز چندانکه رسم بجای کج دار و مریز مائیم و دمی کوته و سودای دراز در سایهی دل فکنده دو پای دراز نظارهکنان بسوی صحرای دراز صد روز قیامت است چه جای دراز مائیم و هوای یار مه رو شب و روز چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز زین روز شبان کجا برد بو شب و روز خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز مردانه بیا که نیست کار تو مجاز آغاز بنه ترانهی بیآغاز سبلت میمال خواجهی شهر توئی آخر به گزاف نیست این ریش دراز معشوقهی ما کران نگیرد هرگز وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز هم صورت و هم آینه والله که ویست این آینه زنگی نپذیرد هرگز من بودم و دوش آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز من سیر نگشتهام ز تو یار هنوز وامم داری نبات بسیار هنوز گر از سر خاک من برآید خاری لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز من همتیم کجا بود چون من باز عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز با خویشتنم خوش است در پردهی راز گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز میگوید مرمرا نگار دلسوز میباید رفت چون به پایان شد روز ای شب تو برون میای از کتم عدم خورشید تو خویش را بدین چرخ بدوز نی چارهی آنکه با تو باشم همراز نی زهرهی آنکه بیتو پردازم راز کارم ز تو البته نمیگردد ساز کار من بیچاره حدیثی است دراز هین وقت صبوحست میان شب و روز غیر از مه وخورشید چراغی مفروز زان آتش آب گونه یک شعله برآر در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز یاری خواهی ز یار با یار بساز سودت سوداست با خریدار بساز از بهر وصال ماه از شب مگریز وز بهر گل و گلاب با خار بساز یک شب چو ستاره گر نخسبی تا روز تابد به تو اینچنین مه جانافروز در تاریکیست آب حیوان تو مخسب شاید که شبی در آب اندازی پوز آمد آمد ترش ترش یعنی بس میپندارد که من بترسم ز عسس آن مرغ دلی که نیست در بند قفس او را تو مترسان که نترسد از کس احوال دلم هر سحر از باد بپرس تا شاد شوی از من ناشاد بپرس ور کشتن بیگناه سودات شود از چشم خود آن جادوی استاد بپرس از حادثهی جهان زاینده مترس وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس این یکدم عمر را غنیمت میدان از رفته میندیش وز آینده مترس از روز قیامت جهانسوز بترس وز ناوک انتقام دلدوز بترس ای در شب حرص خفته در خواب دراز صبح اجلت رسید از روز بترس ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس وی جان کرم ز رنج ایوب بپرس وی جمله خوبان بر تو لعبتگان حال ما را ز هجرنا خوب بپرس جانا صفت قدم ز ابروت بپرس آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس حال دلم از دهان تنگت بطلب بیماری من ز چشم جادوت بپرس چون روبه من شدی تو از شیر مترس چون دولت تو منم ز ادبیر مترس از چرخ چو آن ماه ترا همراه است گر روز بگاهست وگر دیر مترس دارد به قدح می حرامی که مپرس یک دشمن جان شگرف حامی که مپرس پیشم دارد شراب خامی که مپرس میخواند مرمرا به نامی که مپرس دلدار چنان مشوش آمد که مپرس هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس رو در صف بندگان ما باش و مترس خاک در آسمان ما باش و مترس گر جملهی خلق قصد جان تو کنند دل تنگ مکن از آن ما باش و مترس رو مرکب عشق را قوی ران و مترس وز مصحف کژ آیت حق خوان و مترس چون از خود و غیر خود مسلم گشتی معشوق تو هم توئی یقین دان و مترس رویم چو زر زمانه میبین و مپرس این اشک چو ناردانه میبین و مپرس احوال درون خانه از من مطلب خون بر در آستانه میبین و مپرس زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس زین تیر قبا بخش کمر دوز بترس وانگه آید چو زاهدان توبه کند آنروز که توبه کرد آنروز بترس عاشق چو نمیشوی برو پشم بریس صد کاری و صد رنگی و صد پیشه و پیس در کاسهی سر چو نیستت بادهی عشق در مطبخ مدخلان برو کاسه بلیس مر تشنهی عشق را شرابیست مترس بیآب شدی پیش تو آبیست مترس گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس بیدار شو از جهان که خوابیست مترس هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس ای مرغ خیال سوی او کن گذری وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس آتش در زن بگیر پا در کویش تازه نبرد هیچ فضول سویش آنروی چو ماه را بپوش از مویش تا دیدهی هر خسی نبیند رویش آن دل که من آن خویش پنداشتمش بالله بر هیچ دوست نگذاشتمش بگذاشت بتا مرا و آمد بر تو نیکو دارش که من نکو داشتمش آن دم که حق بندهگزاری همه خوش وز مهر سر بنده بخاری همه خوش از خانه برانیم بزاری همه خوش چون عزم کنم هم بگذاری همه خوش آندیده که هست عاشق گلزارش مشغول کجا کند سر هر خارش گر راست بود یار دهد پرگارش ور کژ نگردد راست نیاید کارش آنرا که رسول دوست پنداشتمش من نام و نشان دوست درخواستمش بگشاد دهانرا که بگوید چیزی از غایت غیرت تو نگذاشتمش آن رند و قلندر نهان آمد فاش در دیدهی من بجو نشان کف پاش یا او است خدایا که فرستاده خداش ای مطرب جان یک نفسی با ما باش آنکس که نظر کند به چشم مستش از رشک دعای بد کنم پیوستش وانکس که به انگشت نماید رخ او گر دسترسم بود ببرم دستش از آتش تو فتاده جانم در جوش وز باده تو شده است جانم مدهوش از حسرت آنکه گیرمت در آغوش هرجای کنم فغان و هر سوی خروش امروز حریف عشق بانگی زد فاش گر اوباشی جز بر اوباش مباش دی نیست شده است بین میندیش ز لاش فردا که نیامده است از وی متراش اندر بر خویشم بفشاری همه خوش بر راه زنان مرگ گماری همه خوش چون مرگ دهی از پس آن برگ دهی از مرگ حیاتها برآری همه خوش ای باد صبا به کوی آن دلبر کش احوال دلم بگوی اگر باشد خوش ور زانکه برای خود نباشد دلکش زنهار مرا ندیدهای دم درکش ای جان جهان و روشنائی همه خوش آرام دلی و آشنائی همه خوش بر ما گذری اگر کنی سلطانی ور بوسه مزید بر فزائی همه خوش ای چشم بیا دامن خود در خون کش وی روح برو قماش بر گردون کش بر لعل لبت هر آنکه انگشت نهاد مندبس و زبانش از قفا بیرون کش گفتی چونی بیا که چون روزم خوش چون روز همی درم میدوزم خوش تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند میسوزم و میسوزم و مسوزم خوش گه باده لقب نهادم و گه جامش گاهی زر پخته گاه سیم خامش گه دانه و گاه صید و گاهی دامش این جمله چراست تا نگویم نامش مرغان رفتند بر سلیمان بخروش کاین بلبل را چرا نمیمالی گوش بلبل گفتا به خون ما در بمجوش سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش تا بخراشد مرا بدان چنگ خوشش ناگه بزدم دست بسوی جیبش سرمست شدم ز لذت آسیبش دستم نرسید سوی جیبش اما المنة الله که بر دم سیبش نیمی دف من به موش دادی همه خوش باقی به کف بنده نهادی همه خوش با درف دریده در سماع آمدهایم ای با تو مراد و بیمرادی همه خوش هان ای دل تشنه جوی را جویان باش بیپای مپای و دایما پویان باش با آنکه درون سینه بیکام و زبان سرچشمهی هر گفت توئی گویان باش هرچند ملولی نفسی با ما باش مگریز ز یاران و درین غوغا باش یا همچو دلم واله و شیدائی شو یا بهر نظاره حاضر سودا باش ای دل برو از عاقبت اندیشان باش در عالم بیگانگی از خویشان باش گر باد صبا مرکب خود میخواهی خاک قدم مرکب درویشان باش ای روز نشاط روشنی وقت تو خوش وی عالم عیش و ایمنی وقت تو خوش در سایهی زلف تو دمی میخسبم تو نیز موافقت کنی وقت تو خوش ای روی چو آفتاب تو شادی کش وی موی تو سرمایه ده، جمله حبش تنها تو خوشی و بس در این هر دو جهان باقی تبع تواند گشته همه خوش ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش اندر طلب چو من نگاری همه خوش در فصل بهار و نوبهاری همه خوش چون قند و نبات در کناری همه خوش ای سودائی برو پی سودا باش در صورت شیدای دلت شیدا باش با سایهی خود ز خوی خود در جنگی خود سایهی تست خصم تو، تنها باش ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش ای پشت جهان به حسن چوپان رو بخش از باغ جمال تو چه کم خواهد شد زان سیب زنخدان، دو سه شفتالو بخش ای کرده به پنج شمع روشن هر شش ای اصل خوشی و هرچه داری همه خوش تا چند چو الحمد مرا میخوانی همچون بقره بگیر گوش من و کش ای گنج بیا زود به ویرانهی خویش وی زلف پریشان مشو از شانهی خویش وی مرغ متاب روی از دانهی خویش ای خانه خدا درآی در خانهی خویش ای یار مرا موافقی وقتت خوش بر حال دلم چو لایقی وقتت خوش خواهم به دعا که عاشقان خوش باشند ور زانکه تو نیز عاشقی وقتت خوش با دل گفتم ز دیگران بیش مباش رو مرهم ریش باش چون نیش مباش خواهی که ز هیچکس به تو بد نرسد بدگوی و بدآموز و بداندیش مباش با پیر خرد نهفته میگویم دوش کز من سخن از سر جهان هیچ مپوش نرمک نرمک مرا همی گفت بگوش کین دیدنیست گفتنی نیست خموش با ما چه نهای مشو رفیق اوباش کاول قدمت دمند و آخر پرخاش گل باش و بهر سخن که خواهی میخند مرد سره باش و هرکجا خواهی باش بر جان و دل و دیده سواری همه خوش واندر دل و جان هرچه بکاری همه خوش خوش چشمی و محبوب عذاری همه خوش فریاد رس جانفکاری همه خوش بر دل چو شکفته گشت اسرار غمش ندهم به گل همه جهان خار غمش بایست سوی جهان فانی گردیم زین پس رخ ما زرد و دیوار غمش بر من بگریست نرگس خمارش تا خیره شدم ز گریهی بسیارش گر نرگس او به سرمه آلوده بدی آلوده شدی ز سرمهها رخسارش بیچاره دل سوختهی محنت کش در آتش عشق تو همی سوزد خوش عشقت به من سوخته دل گرم افتاد آری همه در سوخته افتد آتش پیوسته مرید حق شو و باقی باش مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش چون باده بجوش در خم قالب خویش وانگاه به خود حریف و هم ساقی باش تا بتوانی تو جامهی عشق مپوش چون پوشیدی ز هر بلائی مخروش در جامه همی سوز و همی باش خموش کاخر ز پس نیش بود روزی نوش تا در نزنی بهر چه داری آتش هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش عیاران را ز آتش آمد مفرش عیار نهای ز عاشقان پا درکش جان جانی بیا میان جان باش چون عقل و خرد تاج سر مردان باش تو دولت و بخت همه ای در دو جهان چون دولت و بخت دو جهان گردانباش چون رنگ بدزدید گل از رخسارش آویخت صبا چو رهزنان بردارش بسیار بگفت بلبل و سود نداشت تا بو که صباا به جان دهد زنهارش خائیدن آن لب که چشیدی شکرش مالیدن دستی که کشیدی بسرش نگذارد آنکه او به جان و جگرش آب حیوان همی رسد از اثرش دانم که برای ما نخفتی همه دوش بر صفهی سرد با یکی بالاپوش آن نیز فراموش نگردد ما را ای بوده عزیزتر تو از دیده و گوش در انجمنی نشسته دیدم دوشش نتوانستم گرفت در آغوشش رخ را به بهانه بر رخش بنهادم یعنی که حدیث میکنم در گوشش در حلقهی مستان تو ای دلبر دوش میخانه درون کشیدم از خم سر جوش بر یاد تو کاس و طاس تا وقت سحر میخوردم و میزدم همی دوش خروش در مجلس سلطان بشکستم جامش تا جنگ شود بشنوم آن دشنامش والله که چنان فتادهام در دامش کز پختهی او نمیشناسم خامش دلدار مرا وعده دهد نشنومش بر مصحف اگر دست نهد نشنومش گوید والله که نشنوی نشنومت خواهد که به اینها بجهد نشنومش دل یاد تو آرد برود هوش ز هوش می بیلب نوشین تو کی گردد نوش دیدار ترا چشم همی دارد چشم آواز ترا گوش همی دارد گوش رفت آنکه نبود کس به خوبی یارش بیآنکه دلم سیر شد از دیدارش او رفت و نماند در دلم تیمارش آری برود گل و بماند خارش سودای توام در جنون میزد دوش دریای دو چشم موج خون میزد دوش تا نیم شبی خیل خیالت برسید ورنی جانم خیمه برون میزد دوش سوگند بدان دل که شده است او پستش سوگند بدان جان که شده است او مستش سوگند بدان دم که مرا میدیدند پیمانه به دستی و به دستی دستش شب چیست برای ما زمان نالش وان را که نه عاشق است او را مالش وان عاشق ناقصی که نوکار بود گوشش نشود گرم به شب بیبالش کاری کردم نگاه نکردم پس و پیش آنرا که چنان کند چنین آید پیش آندم که قضا مکر کند ای درویش در خانه گریزد خرد دوراندیش گر میکشدم غم تو هر دم مکش هل تا بکشندم همه عالم تو مکش آنرا که خود انداختهای پای مزن وانرا که تو زنده کردهای هم تو مکش گر ناله کنم گوید یعقوب مباش ور صبر کنم گوید ایوب مباش اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم بر سر زندم که سر مکش چوب مباش گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش گفتم که تنم گفت در این روزی چند رسوا کنم وز شهر بیرون کنمش الجوهر فقر و سوی الفقر عرض الفقر شفاء و سوی الفقر مرض العالم کله خداع و غرور والفقر من العالم کنزو غرض امروز سماعست و سماعست و سماع نورست شعاعست و شعاعست و شعاع این عشق مطاعست و مطاعست و مطاع از عقل وداعست و وداعست و وداع عشقست زهر چه آن نشاید مانع گر عشق نبودی، ننمودی صانع دانی که حروف عشق را معنی چیست عین عابد و شین شاکر و قافست قانع عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع زاهد گردد بگرد تسبیح و رکوع بر نان تند این و آن دیگر بر لب آب کانرا عطش آمده است و این را غم جوع مهمان توایم ما و مهمان سماع ای جان معاشران و سلطان سماع هم بحر حلاوتی و هم کان سماع آراسته باد از تو میدان سماع هر روز بیاید آن سپهدار سماع چون باد صبا بسوی گلزار سماع هم طوطی و عندلیب در کار سماع هم گردد هر درخت پربار سماع ای بندهی سردی به زمستان چون زاغ محروم ز بلبل و گلستان ز باغ دریاب که این دم اگرت فوت شود بسیار طلب کنی به صد چشم و چراغ بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ چون سوسن و گل ز خویش بیرون آئیم چون آب روان رویم از باغ به باغ گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ لیکن چو فرو شود کسی را خورشید در پیش نهد بجای خورشید چراغ گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ من آن توام بخسب ایمن به فراغ ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی وانگاه بجویمش به صد چشم و چراغ گویند که عشق بانگ و نامست دروغ گویند امید عشق خامست دروغ کیوان سعادت بر ما در جانست گویند فراز هفت بامست دروغ گویند که یار را وفا نیست دروغ گویند پس از هجر لقا نیست دروغ گویند شراب جانفزا نیست دروغ گویند که این به پای ما نیست دروغ از دل سوی دلدار شکافست شکاف وانکس که نداند این معافست معاف هر روز در این حلقه مصافست مصاف میپنداری که این گزافست گزاف امروز طوافست طوافست طواف دیوانه معافست معافست معاف نی جنگ و مصافست و مصافست مصاف وصل است و زفافست زفافست زفاف با زنگی امشب چو شدستی به مصاف از سینهی خود سینهی شب را بشکاف در کعبهی عشاق طوافی چو کنی دریاب که کعبه میکند با تو طواف در فقر فقیر باش و در صفوت صاف با فقر و صفا درآ تو در کار مصاف گر خصم تو صد تیغ برآرد ز غلاف چون هیچ نبیند نزند زخم گزاف گویند مرا چند بخندی ز گزاف کارت همه عشرتست و گفتت همه لاف ای خصم چو عنکبوت صفرا میباف سیمرغ طربناک شناسد سر قاف مهمان تو نیست دو سه روز و گزاف خوان تو گرفته است از قاف به قاف گر فتنه شود کسی معافست معاف بر شمع کند همیشه پروانه طواف آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت گفتم به تو جفت و از همه عالم تاق آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق در حال دهد کون و مکان را سه طلاق مه را چه طراوت و زحل را چه محل با طلعت آفتاب اندر افاق ای داروی فربهی و جان عاشق فربه ز خیال تو روان عاشق شیرین ز دهان تو دهان عاشق جان بندهات ای جان و جهان عاشق تمکین و قرار من که دارد در عشق مستی و خمار من که دارد در عشق من در طلب آب و نگارم چون باد کار من و بار من که دارد در عشق لو کان اقل هذه الاشواق للشمس لا ذهلت عن الاشراق لو قسم ذوالهوی علیالعشاق العشر لهم ولی جمیعالباقی هر دل که طواف کرد گرد در عشق هم کشته شد به آخر از خنجر عشق این نکته نوشتهاند بر دفتر عشق سر اوست ندارد آنکه دارد سر عشق هر روز بنو برآید آن دلبر عشق در گردن ما درافکند دفتر عشق این خار از آن نهاد حق بر در عشق تا دور شود هرکه ندارد سر عشق چون گشت طلسم جسم آدم چالاک با خاک درآمیخته شد گوهر پاک آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک پاکی بر پاک رفت و خاکی در خاک حاشا که شود سینهی عاشق غمناک یا از جز عشق دامنش گردد چاک حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک پاکست و کجا رود در آن عالم پاک