من چنان مردم که بر خونی خویش

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
من چنان مردم که بر خونی خویش نوش لطف من نشد در قهر نیش گفت پیغامبر به گوش چاکرم کو برد روزی ز گردن این سرم کرد آگه آن رسول از وحی دوست که هلاکم عاقبت بر دست اوست او همیگوید بکش پیشین مرا تا نیاید از من این منکر خطا من همیگویم چو مرگ من ز تست با قضا من چون توانم حیله جست او همیافتد به پیشم کای کریم مر مرا کن از برای حق دو نیم تا نه آید بر من این انجام بد تا نسوزد جان من بر جان خود من همی گویم برو جف القلم زان قلم بس سرنگون گردد علم هیچ بغضی نیست در جانم ز تو زانک این را من نمیدانم ز تو آلت حقی تو فاعل دست حق چون زنم بر آلت حق طعن و دق گفت او پس آن قصاص از بهر چیست گفت هم از حق و آن سر خفیست گر کند بر فعل خود او اعتراض ز اعتراض خود برویاند ریاض اعتراض او را رسد بر فعل خود زانک در قهرست و در لطف او احد اندرین شهر حوادث میر اوست در ممالک مالک تدبیر اوست آلت خود را اگر او بشکند آن شکسته گشته را نیکو کند رمز ننسخ آیة او ننسها نات خیرا در عقب میدان مها هر شریعت را که حق منسوخ کرد او گیا برد و عوض آورد ورد شب کند منسوخ شغل روز را بین جمادی خرد افروز را باز شب منسوخ شد از نور روز تا جمادی سوخت زان آتشفروز گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات نه درون ظلمتست آب حیات نه در آن ظلمت خردها تازه شد سکتهای سرمایهی آوازه شد که ز ضدها ضدها آمد پدید در سویدا روشنایی آفرید جنگ پیغامبر مدار صلح شد صلح این آخر زمان زان جنگ بد صد هزاران سر برید آن دلستان تا امان یابد سر اهل جهان باغبان زان میبرد شاخ مضر تا بیابد نخل قامتها و بر میکند از باغ دانا آن حشیش تا نماید باغ و میوه خرمیش میکند دندان بد را آن طبیب تا رهد از درد و بیماری حبیب پس زیادتها درون نقصهاست مر شهیدان را حیات اندر فناست چون بریده گشت حلق رزقخوار یرزقون فرحین شد گوار حلق حیوان چون بریده شد بعدل حلق انسان رست و افزونید فضل حلق انسان چون ببرد هین ببین تا چه زاید کن قیاس آن برین حلق ثالث زاید و تیمار او شربت حق باشد و انوار او حلق ببریده خورد شربت ولی حلق از لا رسته مرده در بلی بس کن ای دونهمت کوتهبنان تا کیت باشد حیات جان به نان زان نداری میوهای مانند بید کب رو بردی پی نان سپید گر ندارد صبر زین نان جان حس کیمیا را گیر و زر گردان تو مس جامهشویی کرد خواهی ای فلان رو مگردان از محلهی گازران گرچه نان بشکست مر روزهی ترا در شکستهبند پیچ و برتر آ چون شکستهبند آمد دست او پس رفو باشد یقین اشکست او گر تو آن را بشکنی گوید بیا تو درستش کن نداری دست و پا پس شکستن حق او باشد که او مر شکسته گشته را داند رفو آنک داند دوخت او داند درید هر چه را بفروخت نیکوتر خرید خانه را ویران کند زیر و زبر پس بیک ساعت کند معمورتر گر یکی سر را ببرد از بدن صد هزاران سر بر آرد در زمن گر نفرمودی قصاصی بر جنات یا نگفتی فی القصاص آمد حیات خود که را زهره بدی تا او ز خود بر اسیر حکم حق تیغی زند زانک داند هر که چشمش را گشود کان کشنده سخرهی تقدیر بود هر که را آن حکم بر سر آمدی بر سر فرزند هم تیغی زدی رو بترس و طعنه کم زن بر بدان پیش دام حکم عجز خود بدان