ز زخم دف کفم بدرید ای جان

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
ز زخم دف کفم بدرید ای جان چه بستی کیسه را دستی بجنبان گشادی کن بجنب آخر نه سنگی نه سنگی هم گشاید آب حیوان مروت را مگر سیلاب بردهست که پیدا نیست گرد او به میدان درافکن کهنهای گر زر نداری تو را جز ریش کهنه نیست درمان چو دستت بسته و ریشت گشادهست بجنبان ریش را ای ریش جنبان گلو بگرفت و آوازم ز نعره مگر بسته است راه گوش اخوان اگر راه است آبی را در این ناو چرا چرخی و سنگی نیست گردان وگر این سنگ گردان است کو آرد زهی مهمانی بیآب و بینان به طیبت گفتم این نکته مرنجید مدارید از مزح خاطر پریشان گلو مخراش و زیر لب بخوانش دهانت پر کند از در و مرجان مسلم دان خدا را خوان نهادن خمش کن این کرم را نیست پایان