با آن که میرسانی آن باده بقا را

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
با آن که میرسانی آن باده بقا را بی تو نمیگوارد این جام باده ما را مطرب قدح رها کن زین گونه نالهها کن جانا یکی بها کن آن جنس بیبها را آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را آن چاه بابلت را وان کان سحرها را بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر از سر بگیر از سر آن عادت وفا را دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را در نورت ای گزیدهای بر فلک رسیده من دم به دم بدیده انوار مصطفا را چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا را از شمس دین چون مه تبریز هست آگه بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا را