به جان تو که بگویی وطن کجا داری

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
به جان تو که بگویی وطن کجا داری که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز که ساقی می گلگون و رشک گلزاری سماع باره نبودم تو از رهم بردی به مکر راه زن صد هزار طراری به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شدهست به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن ز باد هم چه ربودی که میکند زاری به کوهها چه سپردی که گنج ساز شدند به بحرها تو بیاموختی گهرباری به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری چگونه از کف غم میرهانیم در خواب چگونه در غم وا میکشی به بیداری به مثل خواب هزاران طریق و چارهاستت که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا ز خار رست کسی که سرش تو میخاری به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک چه دادهای تو که بیپر کنند طیاری به ذرههای پرنده چه نغمه از تو رسید که گر به کوه رسانی همش به رقص آری دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی چنانک با تو همیپیچد او به مکاری دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک نههای و هوی بماند نه زور و رهواری خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار کشان کشان تو مرا سوی گفت میآری