چو عشق را تو ندانی بپرس از شبها

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
چو عشق را تو ندانی بپرس از شبها بپرس از رخ زرد و ز خشکی لبها چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه ز عقل و روح حکایت کنند قالبها هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان یافتن ز مکتبها میان صد کس عاشق چنان بدید بود که بر فلک مه تابان میان کوکبها خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق اگر چه واقف باشد ز جمله مذهبها خضردلی که ز آب حیات عشق چشید کساد شد بر آن کس زلال مشربها به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین دمشق و غوطه و گلزارها و نیربها دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور عقول خیره در آن چهرهها و غبغبها نه از نبیذ لذیذش شکوفهها و خمار نه از حلاوت حلواش دمل و تبها ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلبها چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلبها فراز نخل جهان پختهای نمییابم که کند شد همه دندانم از مذنبها به پر عشق بپر در هوا و بر گردون چو آفتاب منزه ز جمله مرکبها نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها نه خوف قطع و جداییست چون مرکبها عنایتش بگزیدست از پی جانها مسببش بخریدست از مسببها وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب که تا دلش برمد از قضا و از گبها زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب هزار شور درافکند در مرتبها گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست که عشق چون زر کانست و آن مذهبها سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها کذبت حاشا لکن ملاحه و بها ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم فزونترست جمالش ز جمله دبها