چونک داود نبی آمد برون

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
چونک داود نبی آمد برون گفت هین چونست این احوال چون مدعی گفت ای نبی الله داد گاو من در خانه او در فتاد کشت گاوم را بپرسش که چرا گاو من کشت او بیان کن ماجرا گفت داودش بگو ای بوالکرم چون تلف کردی تو ملک محترم هین پراکنده مگو حجت بیار تا به یک سو گردد این دعوی و کار گفت ای داود بودم هفت سال روز و شب اندر دعا و در سال این همیجستم ز یزدان کای خدا روزیی خواهم حلال و بی عنا مرد و زن بر ناله من واقفاند کودکان این ماجرا را واصفاند تو بپرس از هر که خواهی این خبر تا بگوید بی شکنجه بی ضرر هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق که چه میگفت این گدای ژندهدلق بعد این جمله دعا و این فغان گاوی اندر خانه دیدم ناگهان چشم من تاریک شد نه بهر لوت شادی آن که قبول آمد قنوت کشتم آن را تا دهم در شکر آن که دعای من شنود آن غیبدان