ناگهانی خود عسس او را گرفت

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
ناگهانی خود عسس او را گرفت مشت و چوبش زد ز صفرا تا شکفت اتفاقا اندر آن شبهای تار دیده بد مردم ز شبدزدان ضرار بود شبهای مخوف و منتحس پس به جد میجست دزدان را عسس تا خلیفه گفت که ببرید دست هر که شب گردد وگر خویش منست بر عسس کرده ملک تهدید و بیم که چرا باشید بر دزدان رحیم عشوهشان را از چه رو باور کنید یا چرا زیشان قبول زر کنید رحم بر دزدان و هر منحوسدست بر ضعیفان ضربت و بیرحمیست هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام رنج او کم بین ببین تو رنج عام اصبع ملدوغ بر در دفع شر در تعدی و هلاک تن نگر اتفاقا اندر آن ایام دزد گشته بود انبوه پخته و خام دزد در چنین وقتش بدید و سخت زد چوبها و زخمهای بیعدد نعره و فریاد زان درویش خاست که مزن تا من بگویم حال راست گفت اینک دادمت مهلت بگو تا به شب چون آمدی بیرون به کو تو نهای زینجا غریب و منکری راستی گو تا بچه مکر اندری اهل دیوان بر عسس طعنه زدند که چرا دزدان کنون انبه شدند انبهی از تست و از امثال تست وا نما یاران زشتت را نخست ورنه کین جمله را از تو کشم تا شود آمن زر هر محتشم گفت او از بعد سوگندان پر که نیم من خانهسوز و کیسهبر من نه مرد دزدی و بیدادیم من غریب مصرم و بغدادیم