سفره کهنه کجا درخور نان تو بود

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
سفره کهنه کجا درخور نان تو بود خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو بود در زمانی که بگویی هله هان تان چه کمست کو زبانی که مجابات زبان تو بود گر سیه روی بود زنگی و هندوی توست چه غمست از سیهی چونک از آن تو بود ببری در خم خویش و خوش و یک رنگ کنی تا همه روح بود فر و نشان تو بود ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن در مقامی که عطاها و امان تو بود ما همه بر سر راهیم و جهانی گذرست چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود دل اگر بیادبی کرد بر این صبر مگیر طعمش بد که در این جنگ عوان تو بود سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند شیرگیرش که بود تا که زیان تو بود هین صبوحست بده می که همه مخموریم تا که جان یک نفسی مست ضمان تو بود در قدح درنگری زود فرح بخش شود گرگ چون دید سگ کهف شبان تو بود همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند نظری کن سوی خمها که نهان تو بود سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود برسد چون نرسد چونک رسان تو بود هله درویش بخور نک قدح زفت رسید سست بودن چه بود چونک اوان تو بود هله امروز نشستیم به عشرت تا شب چه کم آید می و مطرب چو بیان تو بود خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر چو بر این خاک نشستی همه آن تو بود می او خور همه او شو سر شش گوش مباش مطلب که دو سه خر گوش کشان تو بود