خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی دل را بربودستی در دل بنشستستی سر سخره سودا شد دل بیسر و بیپا شد زان مه که نمودستی زان راز که گفتستی برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه ای آنک در این سودا بس شب که نخفتستی چون دید که میسوزم گفتا که قلاوزم راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری من خویش توام گر چه با جور تو جفتستی ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله هر خواب که دیدستی هر دیگ که پختستی آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی بیرونش بجستستی در خانه نجستستی این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن دست تو گرفتهست او هر جا که بگشتستی در جستن او با او همره شده و میجو ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی