به قرار تو او رسد که بود بیقرار تو

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
به قرار تو او رسد که بود بیقرار تو که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو تلفش از خزان تو طربش از بهار تو ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان چو دل و جان عاشقان به درون بیقرار تو همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو همه زیر و زبر ز تو همگان بیخبر ز تو چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو منم از کار ماندهای ز خریدار ماندهای به فراغت نظرکنان به سوی کار و بار تو بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل چه کنم من عذار گل که ندارد عذار تو چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را دو سه روز شمرده را چو منم در شمار تو چو دل و چشم و گوشها ز تو نوشند نوشها همه هر دم شکوفهها شکفد در نثار تو پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو همه فربه ز بوی تو همه لاغر ز هجر تو همه شادی و گریه شان اثر و یادگار تو