بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر
گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر
یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش
ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر
گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب
زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر
زانک تو در سردسیر داشتهای رخت خشک
خشک لب و چشم تر بودهای از خشک و تر
برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست
نیک عجب گوهرست نیک پر از شور و شر
از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب
از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر
جانب تبریز تاز جانب شمع طراز
شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر