نگارا تو در اندیشه درازی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
نگارا تو در اندیشه درازی بیاوردی که با یاران نسازی نه عاشق بر سر آتش نشیند مگر که عاشقی باشد مجازی به من بنگر که بودم پیش از این عشق ز عالم فارغ اندر بینیازی قضا آمد بدیدم ماه رویی گرفتم من سر زلفش به بازی گناه این بود افتادم به عشقی چو صد روز قیامت در درازی ز خونم بوی مشک آید چو ریزد شهید شرمسارم من ز غازی نصیحت داد شمس الدین تبریز که چون معشوق ای عاشق ننازی